| کد مطلب: ۱۱۹۱۰۹۹
لینک کوتاه کپی شد
داستان‌کوتاه‌ها‌ حکم چرک‌نویس رمان‌‌هایم را دارند

خزر مهرانفر در گفت‌وگو با «آرمان ملی»:

داستان‌کوتاه‌ها‌ حکم چرک‌نویس رمان‌‌هایم را دارند

آرمان ملی- نعمت مرادی: وقتی دغدغه‌ اصلی نوشتن باشد، فرم و قالب چندان تفاوتی ندارد. خزر مهرانفر که هم‌زمان با داستان‌نویسی تجربه‌ فیلم‌نامه‌نویسی را داشته می‌گوید: «من عاشق ادبیات و سینما هستم اما عاشق هیچ کارگردان و هیچ نویسنده‌ای نیستم.

هیچ کارگردان و نویسنده‌ای نیست که تمام کارهایش را دوست داشته باشم». نویسنده‌ی کتاب‌های «در خیابان‌های همین شهر» و «حدس بزن چه اتفاقی برای نیکوفراز افتاده» با انتقاد از فضای نشر کتاب در کشور می‌گوید: «طبیعی است که نشر دنبال بازار و بازگشت سرمایه و سودش باشد...» اما نتیجه را اینگونه برمی‌شمارد که: «همین است که بیشتر آثاری می‌بینیم که در حال بازتولید فرم‌ها و موضوعات پیشین هستند و از خلاقیت تهی هستند». آنچه در ادامه می‌خوانید، شرح مصاحبه با خزر مهرانفر است.

کمی از خودتان و آثارتان بگویید؟

من خواندن را به‌طور حرفه‌ای از هفت‌سالگی شروع کردم؛ یعنی درست از زمانی که سواد خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. از همان موقع هم عاشق نوشتن شدم. در هشت، ‌نه‌سالگی، چون سوژه‌ای برای نوشتن نداشتم، داستان فیلم‌هایی را که برایم جذاب بودند می‌نوشتم. در نوشتن پشتکارم خوب است، اما در چاپ‌کردن نه. طوری که اولین کتابم را سال 1384 چاپ کردم دومی را شانزده‌سال بعد در سال 1400، آن هم با هل‌دادن‌های دیگران. هیچ‌کدام از دو کارم را در زمانی هم که به دست ناشر سپردم، شایستة چاپ نمی‌دانستم و فکر می‌کردم و می‌کنم هنوز باید خیلی بخوانم تا بتوانم چیزی بنویسم که خودم را راضی کنم.

شما اول فیلمنامه‌نویس بودید یا داستان نویس، به عبارتی شما کار هنری خودتان را با نوشتن فیلمنامه شروع کردید یا نوشتن داستان؟

کارم را با نوشتن داستان شروع کردم اما به واسطة پدرم چندتایی کار در سینما انجام دادم که ایده و طرح هیچ‌کدام از آنها مال خودم نبود و از کارگردان بود. من فقط ایده را پرورش دادم و نوشتم. اما فیلمنامه ‌نوشتن را دوست دارم، به‌خصوص فیلمنامه‌های سریالی ماجرامحور را. طوری که برای دل خودم و روحیة ماجراجویم چهار تا سریال پرماجرا نوشته‌ام که فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت هم تلاشی برای تبدیل‌شدنشان به سریال کنم.

فیلمنامه «سرزمین رها» را شما نوشتید و پدرتان کارگردانی کرد، این فیلمنامه روایتگر چیست؟

روایتگر زندگی مردی نویسنده است که به همراه دختر سندروم ‌دانش برای نوشتن به روستایی می‌رود تا چندوقتی آنجا اقامت کند و در آنجا همزمان با ارتباط ذهنی با همسر درگذشته‌اش با افراد متفاوتی در روستا آشنا می‌شود. شاید بشود گفت بخشی از فیلم بر اساس واقعیت بود. دختر سندورم دانی که در فیلم بازی می‌کرد، پدر جوانی داشت به نام «امیر بدرطالعی» که در تئاتر گیلان بسیار فعال بود و در 38 سالگی بر اثر یک عمل جراحی درگذشت. زندگی کوتاه و غم‌انگیز امیر عزیز- ازدواجش، تولد فرزندش، جدایی‌اش از همسرش و مرگش- پدرم را تحت تاثیر قرار داد. به‌خصوص که رابطة عاطفی قوی‌ای بین امیر و دخترش رها که در فیلم نقش خودش را بازی کرد بود. این شد که تراژدی واقعی دستمایة ساخت این فیلم قرار گرفت.

طبق گفته منتقدان این فیلم امتیاز چهار از ده را گرفته است؛ در صورتی که این فیلم نمادی از یک آرمانشهر و اتوپیای ذهنی می‌تواند باشد. نظر شما در این باره چیست؟

منتقدین نمره را به تمام یک فیلم می‌دهند، فقط بخشی از آن مربوط به فیلمنامه می‌شود. به نظر من نمره‌ای که از زوایة دید خودشان داده‌اند درست است. به‌خصوص که «سرزمین رها» اصلا یک فیلم تجاری نیست و مولفه‌های سینمای گیشه را ندارد و بسیاری از منتقدین معروف این مولفه را همیشه درنظر می‌گیرند. من خودم هم شاید با دست باز نهایتاً به فیلم بیشتر از شش ندهم به‌خصوص به فیلمنامه‌اش که از فضای ذهنی من بسیار دور و به فضای ذهنی پدرم نزدیک است.

اولین کتاب شما به اسم «در خیابان‌های همین شهر» در چه ژانری نوشته شده است؟

«در خیابان‌های همین شهر» قرار نبود کتاب شود. یادداشت‌های نوجوانی و اوایل جوانی‌ام بود. نوعی تراوشات ذهنی که یک‌شب از عصر تا فردا صبح ساعت ساعت هشت‌نه- یعنی چیزی حدود سیزده‌چهارده‌ساعت نشستم پست کامپیوتر و با یک خط روایی منسجم همه را به هم پیوند زدم و کمی هم شاخ‌وبال بیشتر بهش دادم و یک‌دفعه یک ناداستان بلند از تویش درآمد که اصلی‌ترین شاخصة ناداستان‌بودنش نظریه‌¬پردازی‌های نویسنده است. ناشر کتاب «نشر فرهنگ ایلیا» در «رشت» بود. این کتاب باوجود اینکه کاری پرداخت‌شده نبود در جشنواره‌ «واو» که تا سال 1401 هم برگزار می‌شد و معیار گزینش آثار، کتاب‌های متفاوت بود، جزو ده کتاب نهایی مرحلة آخر بود. کتاب اول آن سال در جشنوارة واو «به گزارش ادارة هواشناسی فردا این آفتاب لعنتی...» اثر مهدی یزدانی خرم بود.

دومین کتاب شما مجموعه‌داستانی ست که از انتشارات نگاه منتشر شد، فضای این داستان‌ها در اقلیم خاصی اتفاق می‌افتد؟

نه این داستان‌ها نه تنها اقلیم‌گرا نیستند، بلکه زمان‌محور هم نیستند. می‌توانند در هر برهة تاریخی در هرجایی در ایران اتفاق افتاده باشند. تنها داستان دوم مجموعه به نام «دکتر کندی هلن» را در باغچة خانه‌شان دفن کرده بود اقلیم به خاطر مرکز قراردادن یک رخداد واقعی در آبادان و در سال آن حادثه درنظر گرفته شده است. «در خیابان‌های همین شهر» هم هیچ‌گونه اقلیم‌گرایی‌ای ندارد و می‌تواند در هر زمان و مکانی در ایران اتفاق بیفتد.

شما عاشق فیلم‌های کدام کارگردانی و عاشق کتاب کدام نویسنده، چرا؟

من عاشق ادبیات و سینما هستم اما عاشق هیچ کارگردان و هیچ نویسنده‌ای نیستم. هیچ کارگردان و نویسنده‌ای نیست که تمام کارهایش را دوست داشته باشم. آثار بسیاری را دوست دارم اما از همان نویسنده و کارگردان آثار دیگرش را شاید دوست نداشته باشم. در کل کارگردان‌هایی که کلیت کارهای‌شان را دوست دارم در سینمای جهان به طور کلی کارهار برگمان، بونوئل، فلینی، برسون، آنتونیونی، پازولینی، تارکوفسکی، لینچ، گدار، تروفو روسلینی و... هستند. از کارگردان‌های روز شخص خاصی مورد علاقه‌ام نیست، اما خیلی‌های‌شان هستند که یک یا چندتا از فیلم‌های‌شان را دوست دارم. در سینمای قدیمی‌تر جهان هم. در سینمای ایران هم به کارهای مهرجویی بیشترین تعلق ‌خاطر را دارم و بعد بیضایی. اما بیشتر به فیلم‌ها علاقه دارم تا به کلیت آثار. مثلاً به طور کلی به فیلم‌های کیارستمی خیلی علاقه ندارم. اما چند فیلمش مثل کلوزآپ، مسافر، خانة دوست کجاست و گزارش را خیلی دوست دارم. در عین‌حال که به فیلم‌های شخصیت‌محور و داستانی مهرجویی و بیضایی به واسطة اندیشه‌ای که در پس‌شان است خیلی علاقه دارم، به کارهای سهراب شهیدثالث و به‌خصوص طبیعت بی‌جان که هیچ شباهتی به کارهای مهرجویی و بیضایی ندارد علاقه‌مندم. سینمای علی حاتمی را خیلی دوست ندارم اما سوته‌دلان و مادر را خیلی دوست دارم. سینمای مخملباف را خیلی دوست ندارم، اما سلام سینما و بای‌سیکل‌ران را دوست دارم. برای من بیشتر اینکه یک اثر در سبک خودش و در چیزی که می‌خواهد بگوید خوب عمل کند و بتواند خودبسنده باشد بیشتر مهم است تا یک ژانر خاص و یا لزوماً آثار یک کارگردان. البته که نزدیکی فضای ذهنی و دغدغه‌های یک نویسنده یا یک کارگردان به فضای ذهنی و دغدغه‌های من باعث می‌شود که به آثار او بیشتر تمایل داشته باشم. مثلا فضای ذهنی کیارستمی از من دور است. ذهن من کمینه‌گرا و آرام نیست. برای همین است که آثار بیضایی و مهرجویی که بیشتر درگیر دغدغه‌های وجودی هستند بیشتر من را جذب می‌کنند، اما همان‌طور که گفتم دلیلی نمی‌شود برخی از فیلم‌های نرم و شاعرانة کیارستمی را مثل «خانة دوست کجاست؟» دوست نداشته باشم.

فیلمسازانی که دغدغة اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و وجودی دارند و کارشان با تاریخ و فلسفه و روان انسان پیوند دارند برای من جذاب‌تر هستند. شاید به خاطر علاقه‌ام به ادبیات است که این نوع کارها را دوست دارم. کارهایی مثل کارهای بیضایی و مهرجویی به‌شدت متن‌محور هستند، برخلاف کارهای کیارستمی. درمورد ادبیات هم همین است. مثلاً مارکز را دوست دارم اما نه همة کارهایش را. میلان کوندرا، آندره برتون، بکت، یوسا، براتیگان، خوان رولفو، بوکوفسکی، پروست، بالزاک، فلوبر، موراکامی، سلین، بولگاکف، داستاویسکی بختیار علی و بسیاری دیگر را دوست دارم که اگر بخواهیم اسم ببریم باید طومار نوشت. نویسنده‌هایی هم هستند که شاید فقط یکی از کارهای‌شان را خیلی خیلی دوست داشته باشم اما باقی را نه. از ادبیات ایران به کارهای عباس معروفی، محمود دولت‌آبادی، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، رضاجولایی، غزاله علیزاده، گلی ترقی و بسیاری دیگر. بگذارید به سوال شما نام یک نفر دیگر را که نویسنده و کارگردان نیست اما آثارش را به روحیه‌ام بسیار نزدیک می‌‍‌دانم را اضافه کنم: فروغ فرخزاد.

با وجود خانم نیکو فراز که در همه‌ داستان‌های این مجموعه ردی از خود به جا گذاشته است، می‌توانیم این مجموعه داستان را، با وجود موضوع‌های متفاوت، یک مجموعه داستان به هم پیوسته بدانیم؟

فکر نمی‌کنم بشود نام مجموعه‌داستان ناپیوسته را رویش گذاشت چون جز گذر نرم «نیکو فراز» از میان آنها که ایده‌ای بود که دم چاپ به ذهنم رسید و نشانی از این بود که نیکو فرازهایی در زندگی همه هستند، هیچ پیوندی میان آنها وجود ندارد، اما از میان ماجرای تمام داستان‌ها مصل یک عابر بدون اینکه کار خاصی کند عبور می‌کند. حضورش در داستان‌ها در حقیقت صحه‌گذاشتن بر ماجرای داستان خودش است که همة شهر او را می‌شناسند و همه او را زیر نظر دارند. برای همین، نیکو فراز که شخصیتی نمادین است و تاکید می‌شود که تمام شهرها و کشورها مثل او را دارند در داستان‌هایی که مکانمند و زمانمند نیستند، حضوری گذرا دارد.

ایده داستان ماجرای رنگی که گذشت و مرد آن را ندید، واقعا یک ایده خلاقانه بود. این ایده داستانی از کجا و به چه شکلی در ذهن شما نشأت گرفت؟

در اواسط دهة هشتاد با پدرم برای دیدن لوکیشن برای پرورش ایدة فیلمی که در ذهنش بود، به پارک جنگلی سراوان رشت رفته بودیم. بخشی از این پارک از سال‌ها پیش محل تخلیة زباله‌های شهر رشت است. از لحظ بصری فضای غریب، تاثیرگذار و تاثربرانگیزی بود. دقیقاً شهر زباله‌ها بود و پر از زباله‌گردها در سنین مختلف. شیرابه‌های زباله‌ها تبدیل به رودخانه‌ای وسط این شهر شده بود و جریان داشت. فضایی بود که نمی‌شد به آن فکر نکرد. همان موقع ایدة یک رمان با چنین فضایی توی ذهنم شکل گرفت که داستان ماجرای رنگی که گذشت و مرد آن را ندید، به نوعی یک اتود بود در آن فضا؛ یک دستگرمی برای نوشتن رمان.

ضعیف‌ترین داستانی که در این مجموعه نباید منتشر می‌شد، کدام داستان است و به چه دلیلی؟

من داستان کوتاه چاپ‌ نشده ندارم و هرچه نوشته‌ام در این مجموعه‌داستان چاپ کرده‌ام. برایم حکم چرک‌نویس رمان‌نویسی را داشتند. در داستان کوتاه به اندازه‌ِی رمان وسواس ندارم و راحت‌تر توانستم چاپشان کنم. پس اینکه کدام نباید منتشر می‌شد را نمی‌توانم بگویم چون هیچ داستان دیگری را حذف نکرده‌ام که بگویم این یکی را هم باید به خاطر ضعفش حذف کنم. اما ضعیف‌ترین داستان مجموعه را داستان اول می‌دانم. جهان‌بینی خاصی ندارد و فقط توصیف یک وضعیت است که شاید در جوانی برایم رویدادمحوری‌اش جالب بود، اما از منِ امروزم خیلی دور است.

مخاطب‌ها به آثار داستانی و فرم‌های آزموده‌تر علاقة بیشتری دارند. عموم نویسنده‌ها هم به نوشتن همین نوع آثار علاقه دارند. همین است که بیشتر آثاری می‌بینیم که در حال بازتولید فرم‌ها و موضوعات پیشین هستند

توضیحی در مورد وضعیت وخیم نشرها ارائه دهید که چرا نشرها از نویسنده‌های خلاق، کمتر اثر منتشر می‌کنند و بیشتر به دنبال ترجمه هستند و نویسنده‌های ما مجبورند سال‌ها کتاب چاپ نکنند و کتاب‌هاشان در گوشه‌ای خاک بخورد؟ آیا این امر باعث نابودی ادبیات داستانی ما نمی‌شود؟

طبیعی است که نشر دنبال بازار و بازگشت سرمایه و سودش باشد. عموم مخاطب‌ها به آثار داستانی و فرم‌های آزموده‌تر علاقة بیشتری دارند. عموم نویسنده‌ها هم به نوشتن همین نوع آثار علاقه دارند. همین است که بیشتر آثاری می‌بینیم که در حال بازتولید فرم‌ها و موضوعات پیشین هستند و از خلاقیت تهی هستند. این امر اگرچه بدنة ادبیات را حفظ می‌کند، اما به درونش صدمه می‌زند. به ادبیات مستقل و خلاقانه بودجه‌ای اختصاص داده نمی‌شود و نویسنده باید خودش هزینه کند و کارش هم طبیعتاً پخش نمی‌شود. نشرهای معتبر کشور هم که بازار پخش را در دست دارند، برای چاپ آثار متفاوت پولی دریافت نمی‌کنند و اینکه کتاب، فروش خواهد کرد یا نه را معیار چاپ قرار می‌دهند. شاید یکی از راه‌حل‌ها با توجه به شرایط موجود این باشد که نویسنده‌ها ایده‌های خلاقانه‌شان را در دل داستان‌های داستان‌محورتری جای دهند که هم بتوانند خلاقیت را در آثار داشته باشیم و هم معیارهای بازارپسندانة نشرها را.

و سخن آخر؟

سخن آخرم در مورد زبان است. زبان که تنها ابزار نوشتن نیست و بخشی از داستان است. متاسفانه بسیاری از نویسنده‌های جوان فقط به این فکر می‌کنند که تندتند داستان‌شان را بگویند و حرف‌های‌شان را در دل داستان بزنند بدون اینکه به زبان توجه کنند. زبان می‌تواند اثر را فرم دهد. می‌تواند فاصله‌گذاری کند و خیلی کارهای دیگر. بسیاری از داستان‌های کارگاهی‌ای که می‌خوانم، به زبان کمتر از هر چیز دیگر اهمیت داده‌اند. نویسنده‌هایی داریم که برای من‌ راوی‌های‌شان در داستان‌های متفاوتشان یک لحن و صدا و آوا دارند. در حقیقت زبان خودشان است. هرچند اگر آن زبان خوب و ساخته ‌و پرداخته شده باشد خوب است، اما باید به تفاوت‌های زبانی هم توجه کرد. به نظر من هر روایتی زبانش را با خودش می‌آورد و یک نویسنده نمی‌تواند کارهای متفاوتش را با یک زبان واحد بنویسد. مگر اینکه کلا یک سبک‌وسیاق برای همة کارهایش انتخاب کند. زبان بد می‌تواند یک داستان عالی را در به یک داستان معمولی تقلیل دهد.

 

 

 

 

 

 

منبع : آرمان ملی

جدید

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار