
محمد صابری به بهانه انتشار رمان تازهاش:
ادبیات آنی است و دیگر هیچ
آرمان ملی- محمد صابری (شاعر، نویسنده و منتقد) در جدیدترین اقدام ادبی خود، رمان «بلوای دوزخ» را روانه بازار کتاب کرده است؛ اثری که به گفته خودش، مهمترین دغدغههای مطرح شده در آن، عشق و عدالتخواهی است.
او البته در نگارش این اثر، نگاه ویژهای به زیست و دغدغهمندی دهههشتادیها داشته که به گفته او: «هنر امروز، اگر دردهای جامعه در گذر از سنت را که دهه هشتادیها سهم و نقش پررنگتری در آن دارند، بازگو نکند، رسالتش را عملا از دست داده است. » بیمقدمهچینی بیشتر، با ما همراه شوید در گفتوگوی کوتاهی که با این نویسنده داشتهایم.
در آخرین مصاحبه با «آرمان ملی» گفتید که سه کتاب آماده چاپ دارید.
درس گفتارهای ادبیات فرانسه که بخشهای مهمی از آن در همان سال در آرمان ملی نیز چاپ شد هنوز ناشر درخورش را نیافته است و مجموعه شعر سپید «منهای زن» نیز همچنان در دالانهای سختگیرانه ذهنم هنوز پرسه میزند و اما بلوای برزخ در بیست مهرماه سال جاری بالاخره به ویترین کتابفروشیها رسید.
«بلوای برزخ» را بعد از دو رمان «مثلث عشق» و «تابستان خیس» که اتفاقا هر دویشان مخاطبپسند شدند، به بازار نشر آوردید، چه ویژگیهای متفاوتی به نسبت آن دو رمان قبلیتان دارند؟
تابستان خیس در نمایشگاه امسال به چاپ ششم رسید و در همان ایام نیز به اتمام رسید و حالا در انتظار چاپ بعدی است. مثلث عشق نیز چاپ دومش را سپری کرده و در انتظار شرایط مناسبی است برای چاپ بعدی. مجموعه غزلهای «زخمهای کاغذی» هم چاپ سومش را تجربه کرد، اما از منظر نویسندگی اگر منظورتان باشد، بیتردید اتفاقات بزرگی در این رمان افتاده است؛ هم از حیث زبانی و هم محتوانگری و در نهایت تجربهی فضایی بسیار متفاوت از آن دو رمان.
طبیعتا جدیدترین کتاب هر نویسندهای باید تجربه دیگر و متفاوتتری باشد به نسبت آثار قبلیاش. کمی از این تجربه جدید بگویید و اینکه چه بینش و انتظاراتی در طول نوشتن برایتان پیش آمد که به بلوای برزخ رسیدید.
در طرح اولیه نام رمان «بلوای کافکا» بود با مروری بر سیر اتفاقاتی مشتق از دو بعد روحی و جسمی انسان سرگشته در قرن حاضر که از کافه کافکا آغاز و به برزخ میرسید. نکته آنکه کافکا نه اسم رمز بود و نه نماد و یا حتی اسطورهای برای بازنمایی؛ خیلی اتفاقی و در حین نوشتن این پیش آمد و هرچه به پیش رفت، دگردیسیهای روحی پرسوناژها شکل عینیتر و مادیتری به خود میگرفت تا آنکه در پایان کار و مرور چندین و چندبارهی آن رسیدم به «بلوای برزخ».
کافه و دهه هشتادیها در رمانهای شما نقش پررنگی دارند. در «مثلث عشق» هم بخش بزرگی از داستان را کافه صحرا به خود اختصاص داد و نگاه دهه هشتادیها به زندگی، کافه و کافهداری البته که در رمانهای بزرگ دنیا مسبوق به سابقهاند. چرا؟
کافه برای منِ نویسنده، پاتوق ادبیات و اهالی آن است و بد نیست که در همینجا به کتاب فاخری اشاره کنم به همین عنوان: «پاتوق و پاتوقنشینی» اگر اشتباه نکنم که استاد فرید مرادی اخیرا و به تفصیل آن را بررسی کرده اما جدای از اینها، کافه برای من گوشه دنج و امن و آرام و به عبارتی دیگر جانپناه قلم است برای دغدغهمندان و همین دغدغهها و به ناخودآگاه برایم شده سینمایی صامت با اپرایی گوشنواز و چشمنواز که در آن میشود عقدهگشایی کرد، و نوشت و نوشت تا رسید به آن لحظه اشراق و کشف و شهود به زعم فاکنر که دیگر قلم، نویسنده را به دست میگیرد و میبرد به ناکجاآبادهایی که شاید نام دیگرشان برزخ است؛ برزخی که دانته همیشه از پلههایش بالا میرفت و میآمد تا بهشت و جهنم را از نو مرمت و بازسازی کند و گفتنیست که دهه هشتادیها بیتردید سهم بیشتری از جامعه و اضطرابهای انسان امروزند. نمیشود دیگر از وقایع تاریخی 1320 به بعد را بازخوانی کرد. کهنگی ملالآوری دارند این گونه نوشتنها که بسیار تکراری است به گمانم. هنر امروز، اگر دردهای جامعه در گذر از سنت را که دهه هشتادیها سهم و نقش پررنگتری در آن دارند، بازگو نکند، رسالتش را عملا از دست داده است. بایست کاری کرد. من هر چه دوروبرم را دقیقتر میبینم، یاس است و سردرگمی فزاینده و پوچیانگاری و نسلی به حال خود رها شده در تکنولوژی. «بلوای برزخ» آیینه تمام قدی است برای این نسل و خانوادههایشان، اگر که فرصت کنند و بخوانندش.
در بلوای کافکا و یا برزخ، چه دغدغههایی نمود بیشتری دارند؟ آنهم برای نویسندهای که در تابستان خیس همهی هم و غمش رفاقت بود و عشق و اصلاح رفتارهای اجتماعی و یا در «مثلث عشق»، ارائه تعریفی نوتر از عشق و مناسبات آدمها در عشق.
صراحتا و به قطع یقین اینبار عشق و عدالتخواهی بر همه فانتزیهای ذهنیام غلبه کرد و از سطر اول رمان که از سینهکش کوچهای رو به ماه آغاز و با این عبارت پایانی که «خانمها، آقایان جلسه رسمی ست. » در بند بند قصه این دغدغه همراهم شد. بالاخره باید کسی بیاید و پرسشهای انسان جستجوگر را با پاسخی، برهانی و یا حتی حواسپرتی قانعکنندهای تمام کند. آندره مالرو میگوید؛ زندگی به هیچ نمیارزد اما... اما هیچچیزی هم به زندگی نمیارزد. و یا حتی به زعم کامو زندگی پوچ پوچ پوچ است اما بالاخره برای همین پوچ هم ما محکومیم به یافتن معنایی منطقی برای ادامه دادنش. خلاصه مطلب آنکه بلوای برزخ با این پرسش اساسی آغاز و به سرانجام میرسد که بیعشق و عدالت، زندگی نشدنی است و با آن نیز! پس راهحل کجاست؟
در هر حال این جزء وظایف ذاتی فلسفهدانها به شمار میرود. ادبیات تا کجا میخواهد پیش برود و آیا اساسا نمیخواهد در امور فلسفی دست از این همه مداخله بردارد؟
پرسش بجا و هوشمندانهای است، در نگاهی ابژهوار بایست که ادبیات موجبات التذاذ مخاطب دربند را فراهم آورد و حالا اگر اندیشهای را هم تحریک کرد، بهتر؛ و اگر نشد، مهم نیست. آن بعد لذتبخشی، اصل اول و آخر است، و در برابر این نقد و نظر، نگاه سوبژهای داریم مبنی بر تقدم اندیشهورزی بر لذت که عموما در ادبیات آنی است و هر که هم بگوید مدام، به گمانم خودفریبی محض است. ادبیات آنی است و دیگر هیچ، اما جدای از همه اینها بایست گفت مگر تولستوی و داستایفسکی و پروست و جویس و... آیا تنها و تنها قصهگوهای بزرگی بودند؟ و یا در دل آن همه داستانسراییهای شگفتانگیز و سحر و جادووارشان طرح فلسفهای کردهاند که وجدان جامعه را هدف گرفته و اساسا آیا نمیتوان راز ماندگاریشان را در همین دانست؟ در لابهلای قصهورزی و گویی طرح پرسش و پاسخهایی فیلسوفانه، روانکاوانه و حتی حتی جامعهشناسانه و... مگر منشا هستیشناسی جدیدی نشد در علوم انسانی؟ و دقیقترش نقل قول فروید است مبنی بر اینکه تنها داستایفسکی است که در علم روانشناسی از او چیزهای زیادی آموختهام، اصلا چند نفر از آنها که «جنگ و صلح» و یا «برادران کارامازوف» را خواندهاند، نام پرسوناژها و یا حتی اصل روایت را به حافظه سپردهاند. اما اگر دقیقتر ببینیم، محکمهای که داستایفسکی در برادران کارامازوف بر علیه مسند عدالت آن روز شوروی برپا کرده، ابدیتی پایدارست برای وجدان بیدار همه اهالی دنیا.
بلوای برزخ هم مقدمِ بر قصهگویی، به فلسفهورزی پرداخته و یا فلسفه در ناخودآگاه قصه شکل گرفته است؟
آری و خیر! قصه اگر نباشد، ادبیات میمیرد. قصه، ابزار دست نویسنده است برای پیشبرد دغدغهها، فانتزیهای ممنوعه و حتی عقدهگشاییهایی که نمیتوان در جامعه فریادشان کرد. قصه اصل و فرع و مقدم و موخره بر همه چیز روایت است؛ چراکه هر مخاطب با هر ذائقهای، در بدو و انتهای داستان میگوید چه شد؟ چه کرد؟ چرا؟ چگونه و اینها را داستان میبایست با پیکرهبندی و دقتی ریاضیوار پاسخگو باشد، رسوب ماهیت و چرایی و چگونگی اتفاقات محتمل و نامحتمل در دل روایت است که میشود سنگ بنای فلسفه، روانشناسی، جامعه، هستیشناسی و حتی حتی تاریخ. جنگ و صلح تولستوی تاریخی مدرنتر، دقیقتر و فراگیرتر از خود خود تاریخ است. برای مرور، حمله ناپلئون به شوروی و آنچه را که بر سربازان و فرماندهان و مردمان دربند هر دو سوی ماجرا گذشت، کدام وجدان تاریخی میتوانست شورویالاصل باشد و بر حال مردمان فرانسه بگرید، کدام؟
بلوای برزخ را در کدام طبقه و ژانری میشود دسته بندی کرد؟
بلوای برزخ روایتی است موازی که همزمان با سه سبک کاملا متمایز رئالیستی، سورئالیستی و رئالیسم جادویی به پیش میرود. آرین در بالکن مشرف به بزرگراهی دارد همزمان عبور ستارهها را با سرعت بیحد ماشینها اندازه میگیرد و آرین درونش در محکمهای بسیار انسانی تقصیرات خود در زندگی مشترکش را گوشزد میکند و آرین دیگری در این مابین با دو قربانی تصادف هولناکی به گفت و شنود مشغول است. آن سوتر وکیل برجسته نابینایی در همان شب برای نجات جان محکوم به اعدامی همه شب را یک نفس میدود و...
حقوق هم در بلوای برزخ تنها نماد است ویا دغدغه جدی شد برای طرح روایت؟
وقتی از عدالت حرف میزنیم، بیتردید و به تحقیق بایست سراغ علم حقوق رفت و نکته آنکه حقوق، نقش کمرنگی داشته و دارد در ادبیات که نمیدانم بهراستی چرا؟ جا دارد که از همین تریبون تقدیر و تشکر کنم از دکتر علی صابری حقوقدان که با سعه صدری مثالزدنی، در پرسش و پاسخهای فصل مهمی از بلوای برزخ نقش آفرین بودند و شدند.
ادبیات آنی است و دیگر هیچ، اما جدای از همه اینها بایست گفت مگر تولستوی و داستایفسکی و پروست و جویس و... آیا تنها و تنها قصهگوهای بزرگی بودند؟
برای این روایت چندپهلو چه راوی و یا چند راوی دارید و چرا؟
دانای کل محدود در نقش اول، دوم و سوم شخص. میدانیم که در ادبیات مدرن دانای کل اهمیت ذاتیاش را از دست داده، مخاطب بایست خود بازیگر صحنه باشد، قضاوت کند، حکم صادر کند، پیشبینی کند؛ پس جایی برای دانای کل باقی نمیماند. در بلوای برزخ هزار و یک گره در ذهن مخاطب باز میشود و بیشمار گره در پایان باز داستان باقی میمانند برای خود مخاطب. بد نیست به «مهر گیاه» استاد چهلتن اشاره کنم که هنوز دربند این پرسشم که چه بر سر شمس الضحی آمد در مطب دکتر و...
در تابستان خیس و حتی مثلث عشق درازنویسی و پیچیدهنویسی و البته شاعرانهنویسی جزء لاینفک قلم خاص شما بود که در هر حال منتقدانی هم دارد -که در این روزگاران سرعت وسبقت این همه ویژه نویسی ودرشت نویسی چرا-. در بلوای برزخ چه گونه نوشتهاید؟
با احترام و تعظیم در برابر همه منتقدان و مخالفان که ناخواسته پلههای ترقی و تعالی منِ نویسندهاند، باید بگویم که بلی! با دراز نویسی به آن شکل کلاسیک و رئالیستی بالزاکگونه مشتمل بر توصیف و توضیحات چندین و چند صفحهایش، البته که بهشدت وحدت مخالفم، اما وقتی داستاننویسی را سینمای مولف میدانم، بایست که واژه به واژه، تصویر به تصویر، عینی و حقیقی و همذاتپندارگونگی ویژهای را جلوهگر کند و برای نشان دان هر سکانس، تنها یک عبارت وظیفه به تماشا درآوردنش را به عهده بگیرد، کاملا طبیعی است. واژههای بیشتری را به خدمت باید گرفت تا کتاب در پیش چشم مخاطب سینمای خانگیاش بشود و اما شاعرانهنویسی هم برای منِ شاعر، در ناخودآگاهم شکل میگیرد. داستان امروز دنیا و حتی روسیهای که بزرگ ادبیات دنیاست و هر دو قرن نوزده و بیست از شاعرانه نویسی منهای استثناهایی چون پوشکین، پاسترناک و یا آندره بیه لی و ناباکوف بیبهره است، حالا اصل و دغدغه اول نوشتنش شاعرانهنویسی است. نگاه کنید به رمانهای معاصر ادبیات روسیه و البته ترجمههای ناب آبتین گلکار.
حرف ناگفتهای اگر هست؟
جای بسی قدردانی است از مدیر محترم نشر وزین قدیانی که در این پانزده ماه برزخی دریافت مجوز بلوای برزخ بسیار سعه صدر داشتند و صبوری کردند و همراهی که شاید اگر نبود این همدلی، این داستان به پیشخوان کتابفروشیها نمیرسید و حرف آخر با مخاطب هموطن است که با آن که حق دارد با ادبیات تالیفی در قهری ده-بیست ساله باشد و ناشران با چاپ آثار فاقد ارزش ادبی! در این جفای بزرگ، بیتردید متهم ردیف اول ماجرایند، اما... اما میخواهم که بلوای برزخ را به مهر بخوانند که بسیار زخمی است؛ زخمهای درونیام، جامعه بهشدت خستهام و البته زخمهایی که زده شد... شاید از این کدورت چندساله قدری کاسته شود.
ارسال نظر