| کد مطلب: ۱۱۶۷۳۱۵
لینک کوتاه کپی شد

امین فقیری به مناسبت انتشار اولین دفتر شعرش:

هرگز تافته‌ جدابافته نبوده‌ام

آرمان ملی- هادی حسینی‌نژاد: امین فقیری (۳۰ آذر ۱۳۲۲ - شیراز) نویسنده، پژوهشگر و نمایشنامه‌نویس شناخته شده‌ای است که با عناوینی چون «ب کوچک»، «اسب‌هایی که با من نا مهربان بودند»، «دهکده پر ملال»، «ظلمت شب یلدا» و... معرف علاقه‌مندان به آثار داستانی است اما به نظر می‌رسد انتشار «این جان من است» به تنهایی کافی است تا مخاطبان جدی شعر نیز او را به‌عنوان یک شاعر صاحب امضا و نگاه، به رسمیت بشناسند.

هرگز تافته‌ جدابافته نبوده‌ام

فقیری انتخاب قالب شعر کوتاه (هایکو) را متناسب با روحیه و تاثیرپذیری لحظه‌ای‌اش از زندگی و مشاهدات طبیعی خود می‌داند و می‌گوید: «برای شاعر وظیفه است که هر روز و هر دقیقه یادآوری کند که زیبایی هم وجود دارد. یادآوری کند که زیبایی در وجود توست، با آن زندگی کن!»

با وجود نقد‌ها و یادداشت‌هایی که درباره شعر از شما در مطبوعات و جراید به انتشار رسیده و می‌رسد، مخاطبان شما را به‌عنوان نویسنده، نمایشنامه‌نویس و البته پژوهشگر می‌شناسند؛ نه شاعر. علاقه‌مندی به شعر و شاعری از چه زمانی با شما بوده است؟

از همان دوران کودکی کشمکش عجیبی نسبت به شعر داشتم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، هر اتاقش را به یکی از اقوام نزدیک پدر داده بودیم. پدر مالک حقیقی خانه بود. یکی از کسانی که در آنجا زندگی می‌کرد، پسردایی پدر بود. ما به او می‌گفتیم «بابا» چون بابای یکی از مدارس دخترانه بود. سنش درست یک و نیم برابر پدر بود. شصت- هفتاد سال را داشت. او در تاقچه اتاقش چند کتاب جلد چرمی داشت؛ از قبیل رستم‌نامه و امیرارسلان نامدار و شاهنامه بزرگی که فکر می‌کردم هیچگاه نمی‌توانم آن را بلند کنم. او خوب بلد بود نقالی کند. چنان مرگ سهراب را با آب و تاب نقل می‌کرد که چشمان ما پر از اشک می‌شد. پسر و دختر هرگاه که از بازی و اذیت خسته می‌شدیم، جایمان در اتاق بابا بود. می‌گفت؛ خواندن کتاب امیر ارسلان آدم را آواره می‌کند. اما خودش با وجودی‌که بارها آن را برای ما خلاصه کرده بود، هیچگاه آواره نشده بود. هروقت او را می‌دیدیم، کنار منقلی که چند حب آتش گل‌انداخته درون آن به‌چشم می‌خورد، نشسته بود، با صبر و طمأنینه خاصی به وافورش پُک می‌زد. پوست صورتش بر اثر تماس با حرارت آتش و دود تریاک، رنگ تیره‌ی خاصی به‌هم زده بود. زنِ بابا هم تریاکی بود، هر دو همراه هم پیر می‌شدند و صورتشان پر از چروک می‌شد. بزرگ‌ترین ابراز احساسات بابا این بود که گاهی نیشگونی از پشت دستمان می‌گرفت. حتما این بوسه‌ او بود. بعد که می‌خواستیم خداحافظی کنیم، یک مشت گندم برشته در جیبمان می‌ریخت (این کار توسط زن بابا اجرا می‌شد). یکی از کارهای دیگر بابا این بود که سله‌ای (سبد توری) را با بند می‌بست و گوشه‌ی حیاط زیر درخت بتاوی(دارابی) می‌گذاشت و مقداری گندم یا ارزن زیر آن می‌ریخت. گنجشک‌ها که برای خوردن می‌آمدند، بند را رها می‌کرد و چند گنجشک زیر سله‌ِی مرغی به اسارت درمی‌آمدند. بابا یکی دو گنجشک را می‌گرفت و بقیه را آزاد می‌کرد. تریاک که می‌کشید، با دو انگشتِ کشیده‌اش دو طرف نوک گنجشک را فشار می‌داد. دهان گنجشک که باز می‌شد، نفس دودی‌اش را درون دهان گنجشک می‌دمید. این کار را چند بار تکرار می‌کرد و بعد آن‌ها را رها می‌کرد. گنجشک‌ها که حسابی با دود تریاک اُخت شده بودند، هر روز سر ساعت معین می‌آمدند و سر شانه‌ی بابا می‌نشستند. پدر می‌گفت؛ بابا گنجشک‌های بی‌چاره را دودی می‌کند. اما من که تازه به کلاس اول می‌رفتم، احساسم این بود که بابا شعر می‌سراید.

پس نقش «بابا» را در شکل‌گیری و رشد شعر در کودکی‌هاتان موثر می‌دانید.

بله. یکی دیگر از کارهای بابا این بود که شافتک (صوتکی به شکل پرنده) درست می‌کرد. با دستان فرز و چابکش گِل رُس را ورز می‌داد بعد از یکی دو دقیقه یک پرنده زیبا از میان انگشتان معجزه‌گرش بیرون می‌آمد. بعد پرنده‌ها را برای خشک شدن روی رَفی که حد فاصل زیر زمین و اتاق‌های بالاخانه بود می‌گذاشت. یکی دو روز طول می‌کشید تا پرنده‌ها خشک شوند. چند کاسه را بر از رنگ‌های آبی و قرمز و سبز و سرد می‌کرد. من پرنده‌ها را به حمام رنگ می‌بردم و در رف می‌گذاشتم. فردایش شعر واقعی بابا شروع می‌شد. یکی یکی پرنده‌ها را بر می‌داشت، در دهانشان می‌دمید. بیشتر صدای چهچه بلبل می‌دادند و خانه پر از آواز پرنده و شعر می‌شد! بزرگ‌تر شدم و بدون آنکه بدانم، شعر در وجودم به رشد خود ادامه می‌داد. می‌خواندم. حافظ را به بهانه‌ی هزاران فالی که می‌گرفتم. سعدی را به قول زنده‌یادان سیمین دانشور و ابراهیم گلستان، می‌نوشیدم. صفحه شعر مجله‌هایی که پدر و برادرم ابوالقاسم می‌خریدند... تا اینکه در لباس سپاهی دانش به روستا رفتم. من که در میان دیوارهای شهر اسیر بودم، اکنون با دشت و کوه و رودخانه مأنوس شده بودم. این‌ها مرا به ذات ناخودآگاه شعر نزدیک کرد. این را دوستان شاعرم زنده‌یادان پرویز خائفی، منصور اوجی و منوچهر آتشی به من گوشزد کردند که «اگر نویسنده نمی‌شدی، حتما شاعر می‌شدی!.»

«این جان من است» دربردارنده 157 شعر کوتاه از شماست که عموما ساختاری «هایکو»ای دارند و از سه سطر تجاوز نمی‌کنند. چرا این قالب و فرم را انتخاب کرده‌اید و می‌پسندید؟

من به‌وسیله دوست عزیزم سیروس نوذری با هایکوهای ژاپنی آشنا شدم. نمی‌دانم چرا این احساس در من بود که بعضی از هایکوها که از طبیعت صحبت می‌کردند، توسط من سروده شده‌اند. مساله‌ خودپسندی در میان نبود؛ حقیقتی بود که باید در وجودم رسوب می‌کرد یا دفن می‌شد. سیروس نوذری دل در دل من گذاشت و گفت که من هم می‌توانم. از آن به بعد با دقت بیشتری در جان و ذات اشیاء نگریستیم. اما نوشتن داستان و پاکنویس کردن و دوباره‌خوانی تمام وقت مرا می‌گرفت. این شعرها حاصل آنتراکت‌هایی است که من به روح خودم می‌دادم. یواش یواش شعر‌ها اندازه‌ی یک دفتر شد: بین 230 تا 250. دوستانم محمدرضا مدیحی، سیروس نوذری و شالبافان شعرها را به این تعداد رساندند که می‌بینید! شعر کوتاه را برای این انتخاب کردم که حاصل دید لحظه‌ای من است و با روحیه‌ام جور در می‌آید. شعر برای اینکه فراموش نشود، باید نوشته شود؛ مخصوصا اگر حکم جرقه‌ای باشد که خرمن شب را به آتش بکشد.

در سروده‌های این دفتر نیز مانند آنچه از هایکو ژاپنی می‌شناسیم با ارائه‌ی نگرش‌های گاه متفاوت به یک مفهوم یا رویداد، و یا روایت یک اتفاق، موقعیت یا نکته‌ای ساده مواجهیم: «برفراز توت‌بن/ هیاهوی گنجشک‌ها/ دلگیری کودک» یا «شکسته/ زیر برف/ ساقه‌ی شمعدانی» و... چقدر به این روش و رویکرد معتقد و مقید بوده‌اید؟

ایجاز در شعر مساله‌ مهمی است. اگر شاعر بتواند با کمترین واژه منظور خود را برساند، در کارش موفق بوده است. بیشتر غزل‌های سعدی و حافظ از نظر ساختار سلسله‌وار واژه‌ها به نوعی معجزه شبیه‌اند. در مورد خودم - که خودم را شاعر به آن معنی نمی‌دانم- این را می‌توانم بگویم که نگاه کردن با احساسی شاعرانه به اشیاء و طبیعت برایم حرف اول را می‌زند. در چنین مواقعی خود را ملزم به نوع نگاه خود می‌دانم که تا اثرش در جانم است، آن را ثبت کنم. معمولا هرآنچه را که در وهله ابتدایی می‌اندیشم، در حافظه‌ام جا می‌افتد. بدین لحاظ شعر کوتاه را از نظر اندیشگانی نباید دست‌کاری کرد. اما در این مورد واژه‌ها حکایت دیگری دارند. می‌توان سطر آخر را به سطر ابتدایی منتقل کرد یا از واژه‌های مترادف با تشخص‌تری را به‌کار گرفت. باید ضربه را وارد کرد و کنار کشید تا دیگران بتوانند به‌راحتی به مفهوم منتقل شده شعر بیندیشند!

«طبیعت» در سروده‌های این کتاب نقش پررنگی دارد: برف و باران، یاس و درخت، صخره و جویبار و... این گرایش گه در آثار داستانی شما نیز مشهود و ملموس است، آیا ریشه در زیست و تجربه شخصی شما دارد؟

یکی از شاعران متقدم می‌گوید: «من هرچه می‌کشم از دل و دیده می‌کشم!» این حتما ریشه در تلقی من از زندگی دارد. تلخی‌ها و شیرین‌های زندگی اگر با واژه‌های مناسب سروده شوند، اثرشان چندبرابر می‌شود. مهم این است که زاویه دید شاعر نسبت به مسائل چگونه باشد. در مورد طبیعت نیز این موارد مصداق دارد. مطمئنا هرکس به گونه‌ای به رود و کوه و برف و باران می‌نگرد و این نمی‌تواند تقیدی باشد. مهم این است که همان لحظه نگرش، چگونه بیاندیشد. «پیچیده/ دور تنه‌ی کاجی دیر سال/ نیلوفری جوان.» «چه می‌کند کوه/ با این سپید ابدی.» «سهم ضریه پای غزال/ خاکی بی‌رنگ/ ابرهای سوخته.»

سیروس گفت که من هم می‌توانم؛ از آن به بعد با دقت بیشتری در جان و ذات اشیاء نگریستیم. اما نوشتن داستان و پاکنویس کردن و دوباره‌خوانی تمام وقت مرا می‌گرفت. این شعرها حاصل آنتراکت‌هایی است که من به روح خودم می‌دادم

در پاره‌ای از شعرها می‌توان رد پای کنش و واکنش‌های اجتماعی را نیز دید، یا دست‌کم اینطور تعابیری هم برای آن‌ها جست: «در پستوی خانه/ همیشه یکی هست/ که می‌گرید» یا «همانند یکدیگر/ پارس می‌کنند/ سگ‌ها.» آیا خودتان به چنین تاثیراتی قائل‌اید؟

«کوچه تنگ و/ همچنان گذر باد.» «جهانی از اندوه/ بر گستره‌ی سپیدی/ نور دل مرده‌ی خورشید.» «زندان او/ تمامی/ جهان» در داستان‌هایم نیز هیچگاه از درد جامعه غافل نبوده‌ام و این مواجهه با تبعیض و ستم در وجودم نهادینه شده است. ادعایی در بین نیست، اما هرگز تافته‌ی جدابافته نبوده‌ام که از تعهد خود نسبت به آزادی کم و کسر گذاشته باشم. اما در شعر برخلاف داستان، بیشتر از سمبل استفاده می‌شود. در شعر اول، باد سمبل زور و جبر است و کوچه‌ی تنگ، سمبل مظلومیت. کاوه آهنگر نیستم اما پیش‌بندی که با واژه‌هایم بسته‌ام پر از شتک‌های خون است. «این جان من است/ که به هیأت شعر/ می‌گذرد از تمامی رودخانه‌های جهان.»

کودک و جهان کودکانه نیز در قطعات مختلف، تکرار می‌شوند: «هیاهوست/ که توپ را جلو می‌برد/ نه پای ظریف کودکان» یا «بین کودک/ و/ توت‌های رسیده/ فرسنگ‌ها فاصله.» آیا این مساله، صرفا با سادگی در نوع روایت ارتباط دارد یا چیز دیگری‌ست؟

«پُر می‌کند/ فاصله زن و مرد را/ کودکی ناشاد.» «بر شاخه‌های بلند/ توت‌ها سفید/ نگاه می‌کند کودک.» «مویه طفلی خرد/ در صبحگاه/ کر گوشی رهگذران.‌ای بسا آرزو که خاک شده... کاش تمام شعرهایم رنگ و بویی از آرزوهای کودکی‌ام داشت. در سه شعری که به عنوان نمونه آورده شد، آرزو و حسرت در هم تنیده شده است. شاید برمی‌گردد به کودکی پر از درد و رنجم و انزوای ناگزیرم از درد گوش. توجه خاص به کودکان، به من آرامش می‌دهد. تو گویی کمبودهای خود را جبران می‌کنم. در این گونه اشعار، کودکیِ نداشته‌ من است که نفس می‌کشد! و درخت توت و شیرینی و شلاب بودن میوه‌اش همه از دست نیافته‌ها حکایت دارد! جهان کودکی سرشار از معصومیت است.

با توجه به مصائب و گرفتاری‌هایی که این روزها گریبانگیر انسان است، آیا معتقدید این نوع روایت‌گری و ارجاع مخاطب به زیبایی‌های فراموش شده، یک نیاز یا ضرورت تلقی می‌شود؟

بشریت هنگامی از این پلشتی بیرون می‌آید که برای زیبایی اهمیت قائل شود. برای شاعر وظیفه است که هر روز و هر دقیقه یادآوری کند که زیبایی هم وجود دارد. یادآوری کند که زیبایی در وجود توست، با آن زندگی کن! با تکرار واژه‌های زیبا، مناظر دلفریب آدمیان باید متوجه لذت بردن از کیاه و گل و کوه و پرنده و دشت باشند و آن را برای روح خود حفظ کنند. باید به مردم گفت که روزگاری امید و بهروزی هم بوده است. باید لبخند را بر لبانشان نشاند و بالای بلندترین برج شهر، بلندترین قله‌ی کوه رفت و مهربانی را فریاد زد. شاید این حرف‌ها به شعار تعبیر شود اما روح من اینگونه می‌پسندد. «گل بی‌نام را/ بوئید/ در باد بهاری.» «دشت سبز/ دخترکان شرم‌رو/ شیشه‌های رنگین.»

به‌عنوان آخرین سوال؛ جریان‌های شعری و میانگین آثار شاعران را در سال‌های اخیر چطور ارزیابی می‌کنید؟ به‌نظرتان شعر مدرن و پیشروی فارسی، در مسیر درستی پیش آمده و می‌رود؟

برای من مهم این است که شعر باید دست‌به‌دست شود. همانند آب درون سنگ راه خود را باز کند. فهمیده شود. تجزیه و تحلیلش آسان باشد. شهابی که از قِبل شعر برمی‌خیرد باید جهان را نورافشانی کند. باید این نور را اکثریت مردم احساس کنند و تن و بدنشان را در معرض این نور قرار دهند تا مهربان و زیبا شوند و یکدیگر را دوست بدارند. واژه‌های انتخابی شعر هرچه ملموس‌تر، بهتر! اما مفهوم پیش پا افتاده نباشد. بشود از آن برداشت‌های گوناگونی داشت. شعر باید حسادت برانگیزد؛ به‌گونه‌ای که دیگر شاعران در دل بگویند: «چرا من این را نسروده‌ام!؟ چرا به فکر من نرسید؟» این شاعر است که کشف خود را در اختیار ما می‌گذارد. حال هرچه مدرن‌تر و امروزی‌تر، بهتر! اما این‌ را هم بدانیم؛ اکثر شاهکارهای شعر و نثر جهان، رویکردی عام و ساده دارند اما مفهوم آن‌ والا و منطبق بر تمامی آلام و زیبایی‌های پیرامونی و بشری!

منبع : آرمان ملی
نویسنده : هادی حسینی‌نژاد

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار