چهار شعر از محمدعلی بهمنی
اجدامان هم یادشان نیست، تاریخ اما یاد دارد
تاریخمان با جوهرِ ذاتِ تو و من، الواحِ خود را مینگارد
خود را نه، تاریخِ خودت را پرسوجو کن!
بر خاکِ پاکت، ذاتِ خود را آبرو کن!
ای تو، صدایِ بیصدایان جهان، ایران!
همین که حک شده تاریخ سرزمینم بس
قسم به نام خودت میخورم، همینم بس
تو گربه نه، که تو بامِ کُنامِ شیرانی
همین که روی زمین تو مینشینم بس
اگر کویری اگر باغ، هیچ فرقی نیست
همین که خوار و گلی در وطن بچینم بس
تو ریشه من و اندیشه منی
سهمم به روی نقشه اگر کوچکت نبینم بس
تو کشور من و، من شاعر توام
هر گاه در آفرینِ تو، شعری بیآفرینم بس!
نشستهاند ملخهاي شك به برگ يقينم
ببين چه زرد مرا ميجوند - سبزترينم
ببين چگونه مرا ابر كرد - خاطرههايي
كه در يكايكشان ميشد آفتاب ببينم
شكستني شدهام اعتراف ميكنم اما
ز جنس شيشه عمر توام مزن به زمينم
براي پرزدن از تو خوشا مرام عقابان
كبوترانه چرا بايد از تو دانه بچينم؟
نميرسند به هم دست اشتياق تو و من
كه تو هميشه هماني، كه من هميشه همينم
من زنده بودم اما انگار مُرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دوروتنها، تنها به جُرمِ اینکه:
او سرسپرده میخواست، من دل سپرده بودم
ده سال میشد آری، در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر، وقتی غروب میشد
گویی به جای خورشید، من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد، وقتی غروب میشد:
کاش آن غروبها را از یاد بُرده بودم
در این زمانه بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظهلحظه خود را
برای این همه ناباورِ خیالپرست؟
به شبنشینیِ خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز انالحق نیست
کمال دار را برای من کمالپرست
هنوز زندهام و زندهبودنم خاری است
به تنگچشمی نامردم زوالپرست
ارسال نظر