عشق میغازد
محمدرضا حیدری
خوانندگان محترم چشمتون روز بد نبینه. البته نگران نشید، چیزی خاصی نیست. من میخواستم یکم قلاب ایجاد کنم که متنم رو بخونید و البته که تو این روزهایی که نزدیک عید شده، آرزوی سلامتی براتون کرده باشم. چند وقت پیشها به پیشنهاد دوستم، یک سریال پلیسی کرهای دنبال میکردم و همین باعث شده بود که من خیلی تو جو پلیسبازی باشم. این ماجرای تو جو بودن من رو داشته باشین ضلع اول ماجرا تا دوباره بهش برگردیم.بعضی از آدم ها هستند که در مورد مسائل مختلف تحلیل و تفسیرهای خاص مختص به خودشون رو دارن و اصلا هم مهم نیست که این مسائل که بیان میکنن کوچکترین ربطی به هم داشته باشن یا نه! (داخل پرانتز بگم که اینجور مواقع آدم تو دلش میگه طرف داره سوز هوا رو ربط میده به بیکلاهی شقیقه سر).
البته ناگفته نمونه که اسم این جور رفتار به رفتار شوهر عمهای معروف شده و اینجور آدمها که جسته و گریخته چند تا کتاب خوندن و یک گوشههایی هم از یک مستند و دیدن و معمولا با ۴۰ درصد بداههگویی، ۷۰ در صد اغراق کردن و ۳ درصد واقعیت، تولید خبر و شایعه میکنن و این خبر رو میریزن تو مخ بقیه و شروع میکنن به تَف دادنش. در ۹۸ درصد مواقع این تف دادن و تحلیلهای شوهر عمهطور تو حوزههایی هستند که اونا هیچ سررشته و تخصصی درش ندارن اما چون شما رفتی شمال ویلاشون چتر شدی، مجبوری گوش بدی و تحسین هم بکنی. مثلا شوهر عمه من پارسال تابستون میخواست من رو نصیحت کنه که برگشت گفت: محمد آقا کاش تو دنیا ۳ تا چیز وجود نداشت. میدونی چیا؟
من با تعجب و کنجکاوی گفتم: نه جعفر آقا، مثلا چیا؟
جعفر آقا با خوشحالی گفت: غرور ، دروغ ، عشق ...
گفتم: چطور؟
جعفر آقا یک سکوت کشداری کرد و بعد شروع کرد که: چون که انسان با غرور میتازد
با دروغ میبازد
و با عشق میغازد
بعد زد زیر خنده و گفت:
این آخری رو نتونستم جمع و جورش کنم، اما فکر کنم منظور رو رسوندم.
خب این هم شما به عنوان ضلع دیگه ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قبول کن.
اما اصل ماجرا از جایی شروع شد که من زیر پل سیدخندان منتظر بودم تا یک درخواست سفر برام بیاد که چشمتون واقعا روز بد نبینه، دوتا آقای میانسال با عجله و هیجان زیادی در ماشین رو باز کردن و خودشون پرت کردن تو ماشین و آقایی که جلو نشست گفت: آقای راننده راه بیوفت، برو دنبال اون ۲۰۶ سفیده، فقط برو.
من که ترسیده بودم جواب دادم: آقا بانک زدی، چی شده؟
آقایی که عقب نشسته بود رو به من گفت: پسر جان نترس، فقط برو، بحث مرگ و زندگیه یک خانوادست. ماشین سفیده، ماشین پسر این آقاست، با فاصله تعقیبش کن.
من که قشنگ داشتم جو گیر میشدم، ماشین و زدم تو دنده و پر گاز راه افتادم. همینطور که داشتم ویراژ میدادم، آقایی که صندلی عقب نشسته بود گفت: امیرخان نگران نباش، حالا من یک چیزی شنیدم و به شما گفتم، ایشالا که خیره.
آقایی که جلو نشسته بود همینطور که داشت حرص میخورد و دستاش رو به همدیگه میمالید گفت: من نون حلال دادم اینا خوردن، این پسر سیگارم نمیکشید، این چه بلایی بود سر من اومد.
خلاصه از من مارپیچ رفتن، از پسره امیرخان هم سریع رفتن که تا اومدم از اتوبان همت بپیچم داخل اتوبان یادگار امام، پلیس پیچید جلوم و ماشین و متوقف کرد. من از ماشین پیاده شدم و گفتم اجازه بدید ما بریم، ما تو ماموریتیم، که پلیس محترم گفت: ماموریت چی آقا، شهر رو به هم ریختی؟ که امیرخان که انگار ماهی از دستش سر خورده بود و دیگه از تعقیب پسرش ناامید شده بود گفت: پسرم جناب سروان، پسرم، بچهام از دست رفت. آقای پلیس رفت سمت امیرخان و با هم مشغول صحبت شدن و اگه بخوام خلاصه براتون بگم، ماجرا از این قرار بود که اون آقا پسر جلوی شوهر عمه به یکی زنگ زده و گفته فلانی بار شیشه رسیده، با بچهها هماهنگ کنن و بیاید که امشب تا صبح کار داریم و ایشون هم که اشتباه برداشت کرده بود یکم پیاز داغش رو زیاد کرده بود و به برادر خانومش گفته بود و اون بنده خدا هم اونقدر هول کرده بود که اصلا حواسش نبود پسرش نصاب شیشه دوجدارست. القصه که جناب پلیس کلی بههم توپوتشر زد که این چه وضع رانندگی کردن تو بزرگراهه و دست آخر با کلی خواهش راضی شدن ماشین و پارکینگ نبرن و این شد پایان جوگیری و پلیس بازی من، خواهشا شماها جوگیر نشید که واقعا گرونه
این جریمهها.
ارسال نظر