حسن میرعابدینی در صدسال داستاننویسیاش نوشته است که محمود طیاری «از نخستین نویسندگانی است که پس از بهآذین و رادی، درباره زندگی در شمال ایران داستان نوشت. او مامور اداره بهداشت استان گیلان است و نوشتههایش از برخوردهای شغلیاش در شهرها و روستاهای محل خدمتش تاثیر پذیرفتهاند.» و به این ترتیب است که در این کتاب کوچک و شریف با عینک مامور بهداشت که راوی است و میتواند فقر و بیماری و اندوه را شاعرانه بازنمایی کند، به دل روستاهای جنگلی دورافتاده میروی، به آنجا که دیگر زن جوان برنجکار از زالوهای توی آب هم نمیترسد، رنج او را به وارستگی درویشانه بیبدیلی رسانده است، او از ترس، از خشکیدگی و فلاکت انسانبودگی رها شده است، او به رستگاری غمانگیزی رسیده است: «زالو به چوب نمیچسبه، من که خونم نیست، از چی بترسم؟...رفتم بجار، فعلگی- پشت فعلگی... چیزی که بود پاهام مثل چوب بود به زالو نمیچسبید» و هموست که وقتی برنجها را میبرند میافتد چنان علیل و مفلوک و رسته از زیستن که شاید خطاب به مامور بهداشت که انگار فقط به ناظری مستاصل و منفعل میماند با اشاره به آن زن میگویند: «به رنگش نگاه کن، زردچوبه! علاج دردش مرگ نیست؟ تو بگو!» و رنج در این طرحهای ساده گاه وسیعتر از این وارستگی فیلسوفانه و به ستوه آمده زنانه است گاهی روایتیست از کودکی رهاشده بر بستر زیستن و فسردن و فراموش شدن که جهان سبز روستا را با انگشتی که بریده شد و گم شد، به یاد میآورد، روایتی کوبنده و موجز که مو بر تنت راست میکند: «وقتی علف میبریدم، انگشت کوچکم را گم کردم! آقابزرگ زیر درخت توت بود، چوب میشکست. با صدای گریهام برگشت: چی شده؟ گفتم: انگشتم... گفت: پارچه ببند! گفتم: افتاد! گفت: ورش دار! من یک بچهدهاتیام. چند سالی ازم گذشته... نمیدانم چرا هرجا که یک پشته علف میبینم یاد انگشت کوچکم میافتم.» و در این روایتها ابر سیاه تاریخ میبارد و خاطره به اجباری بردن جوانهای روستای محروم را بر کلمات راوی میرویاند وقتی که پیرمرد زارع، حسرتناک از این واقعه تاریخی که مردم روستا برایش آماده نبودند حرف میزند: «گوشت با منه رو، تکیهکلامش میکنه و به یه بیست و دوساله شهری میگه: میوه درختش رو، باز هم کال چیدن. پسرش رو میگه، بردهن به نظام» و التماس زنان اندوهگین که هنوز تن به مرگی فیلسوفانه نسپردهاند خطاب به مامور بهداشت جوان که فقط قرص مالاریا در کیفش دارد، ادامه این روایتهاست از روستاهای دهه چهل خورشیدی: «من یه زن برنجکارم. پاهام پر از تاوله... یه خرده دوا بم نمیدی بمالم به پام؟ تو رو به خدا نمیدی؟» و گاه همین زنان زیسته با درد، از پیرمرد علیلی میگویند که میرود برخط (لب جاده) آشتالو (هلو) بفروشد به ماشینهای عبوری و مسافرهای دریا و التماس میکنند گزارش رنج زندگیشان را مامور جوان بنویسد ببرد شهر شاید که به دادشان رسیدند: «این قرصها کفافمون نمیکنه. ما تا خرخره تو قرضایم!... دولتت زیاد شه، ما تو عریضهمون نوشتیم، طوری نشد؛ تو توی گزارشت بنویس، شاید یه جوری بشه. پرسیدم: «چی بنویسم؟» گفت: «چی میدونم. خودت بهتر میدونی. همینقدر مشدی دیگه حالا نباس یه بشقاب حلبی تو دستش بگیره. سر پیری. منم دیگه نباس بجار برم، با این بنیهام.» و محمود طیاری قصههای شاعرانه کوتاه و دلانگیزش را با همین روایتهای دردناکانه از زن بیمار و مرد فقیر و گاوی که سمدرد دارد و بچهای که «شکمش میره، بیادبی به شما، اسهالی شده» که مال کرمهاست و دوا ندارد، و رادیویی که با پول بجاکاری خریده شده و قشنگ میخواند و با باتری کار میکند و ترکی میخواند و یاریار میکند و عاشقی میخواند، انباشته میکند، و در عین حال تو را به تماشای رنگها و رنگها هم میبرد، به تماشای «خانههای روستایی با گوشوارههای کلشی و نیمتاجی از گل زرد و برگ سبز کدو» به بساط درویشی که داد میکشد: «بلن بگو یا امام رضا» و مردم به این اسم و تقدسش امید دارند ، و دقیقا از همین روست که بزرگان دهه چهل در وصف این کتاب که چاپ اولش مربوط به همان دهه میشود، گفتهاند: «این شاید نخستین اثری باشد در ادبیات ما که دهات را اینچنین ساده و ژرف بررسی میکند.» کتابی که حتی با تحسین بزرگانی چون جلال آلاحمد و فروغ فرخزاد مواجه شد و هنوز که هنوز است مهربان و شریف و قصهگو تو را به عمق روایتهای شاعرانهاش فرامیخواند. «طرحهای روستایی کلاغها» را نشر افراز، در سال 1393 و در 127 صفحه بازنشر کرده و به بازار کتاب فرستاده است.
*نسیم خلیلی
نویسنده و منتقد