بستن
کد خبر: ۱۰۶۶۵۰۳
وقتی موسی کشته شد / روایتی تاریخمند بر بستری اجتماعی- انسان‌شناختی

وقتی موسی کشته شد / روایتی تاریخمند بر بستری اجتماعی- انسان‌شناختی

آرمان ملی : در روایت «وقتی موسی کشته شد»، مخاطب با یک داستان تاریخی روبه‌روست، چنانچه در توضیح پشت جلد کتاب هم آمده است که داستان راوی زندگی مردی جوان است در دوران طالبان؛ دوران نخست طالبان؛ داستان تاریخی یا کوشش برای خوانش تاریخمند ادبیات، از جمله ضرورت‌های امروز است.

امروز که انسان در جست‌وجوی مردم در تاریخ است و برون‌رفت از گفتمان تاریخنگارانه‌ کلاسیک به سمت تاریخنگاری مردم‌محور و از همین رهگذر است که باید گفت اینکه یک قصه‌گویی تا این اندازه به تاریخ و بازنمایی‌اش بر بستری اجتماعی پایبند باشد، آن هم در دوره‌ سخت و سهمگین و پرحادثه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، اتفاق بسیار مبارکی ا‌ست؛ قبل از ورود به بحث باید اذعان داشت که همان 4 صفحه و نیمه‌ شروع کتاب، خودش به تنهایی یک داستان کوتاه غنی ا‌ست با یک پایان اندوهگین که تکانت می‌دهد یعنی اگر قرار باشد از این روایت یک فیلم کوتاهی ساخته بشود، همان فصل اول کافی است از بس که خوب روایت و خوب جمع‌بندی شده و در همان ایجاز، شخصیت‌پردازی دارد، فضاسازی دارد، عمق دارد. 4 صفحه‌ای که با توصیف تکان‌دهنده‌ کشته شدن یک جوان به دست طالبان و با جمله‌ کوتاه «موسی را کشتند» شروع می‌شود:

«در قبرستان آبادی، گوشه‌ای نزدیک چشمه‌ مرده‌ها، برایش قبر کندند. قبری کوچک به اندازه‌ قامتش که به زور به قدر و قامت کودکی ده‌ساله می‌مانست. وقتی آخرین بیل‌های خاک را از داخل گودال بیرون می‌انداختند و کف آن را هموار می‌کردند، ملاصالح رویش را به شاگردش کرد و آهسته گفت: «حیف که موسی دیگر آن موسای قدیم نمانده بود، وگرنه حالی کرامت نشان می‌داد و بیخ طالبان کنده می‌شد.» در همین پاراگراف کوتاه هم می‌توان نگاه معرفت‌شناسانه و مردم‌شناسانه‌ نویسنده را بازیافت وقتی که از انفعال و عجز جامعه در مواجهه با بحران‌های سیاسی پرده برمی‌دارد، مردمی چنان عاجز در برابر تغییر که به کرامت‌نمایی صاحبان کرامت برای ریشه‌کن کردن شرارت و رهایی از طالبان و قدرت‌زدگی‌شان می‌اندیشند چنانچه به بال‌های هواپیما برای رفتن از منجلاب بحران به سرزمین موعود، آنها در این قصه نمایندگان روانشناسی اجتماعی- تاریخی منفعلانه‌ای هستند که برون‌رفت از بحران را نه در مبارزه و رویارویی و چاره‌جویی که در رهیافت‌های فراانسانی جست وجو می‌کنند.

 اما در هر حال قصه به‌رغم اشارات نویسنده به این واقعیت‌های جامعه‌شناسانه‌ بعضا تلخ، چنان نرم و ابریشمین است که کتاب را نمی‌توانی زمین بگذاری، دستت را می‌دهی به راوی و مثل موسای قصه، خزک‌کنان خزک‌کنان می‌روی جلو. می‌روی به دل یک زندگی سراسر رنج و اندوه و مبارزه در متن یک تاریخ اجتماعی و سیاسی تلخ، طالبان و کودتا و آخرش هم بن‌لادن و برج‌های دوقلو، یازده سپتامبر و تاثیرش بر حیات مردم مستاصل افغانستان؛ و به راستی که یک قصه‌گو، یک داستان‌نویس، چقدر باید آگاه و قلمش چقدر باید آزموده باشد که بتواند اینچنین با تبحر، این مولفه‌های مربوط به تاریخ سیاسی را بر یک متنیت اجتماعی- ادبی و انسان‌شناختی بازنمایی کند و چگونه با ظرافت آن قاب‌بندی آغازین را که مردم در انتظار کرامت جسد موسای کشته شده برای برکندن ریشه‌ طالبان بودند، به چنین پایانی گره بزند:

 «شیخ صاحب! خیلی اتفاق‌های مهم افتاده. در آمریکا دو طیاره را به دو تعمیر بزرگ زده‌اند و خیلی نفر کشته شده‌اند. من از راه مسجد به خانه رفتم تا سر و رویم را بشویم. وقت خبرهای رادیو بود. گفتم یک دفعه خلاصه‌ خبرها را گوش کنم. خبرهای رادیو اعلان کرد. گفت آمریکا حمله را به گردن بن لادن و طالبان انداخته. گفته به آنها حمله می‌کند.» مردها در بهت فرو رفته بودند. ملاصالح پس از چند لحظه سکوت گفت: «خدابیامرز ملاهاشم همیشه اعتقاد داشت که موسی کرامات دارد. راست می‌گفت. حالی هم شری خیسته که شاید خیر ما در آن باشد.» در چهره‌ مردهای مجلس شادمانی‌ای آمیخته با تشویش دیده می‌شد. و این پایان داستانی‌ است که با کشته شدن موسی به دست طالبان شروع شد و با امید به اینکه کرامت اوست که در قالب دشمنی آمریکا با طالبان جلوه‌نمایی کرده و ریشه‌ طالبان را خواهد زد، به پایان می‌رسد، گویی نویسنده تا انتهای داستان به بازنمایی آن روحیه‌ نومید منفعلانه در جامعه‌ بسته روایت خود، که مبارزه‌ مدنی در آن جایی ندارد و چشم‌شان برای نجات یا به کرامات و یا به قدرت‌های خارجی‌ است، وفادار مانده است. وفاداری معنامندی که از روایت داستانی او یک قصه‌‌ اسطقس‌دار تاریخی برساخته است.

نسیم خلیلی

 نویسنده و پژوهشگر

انتشار :
ارسال نظر
آخرین اخبار
پربازدیدترین اخبار