گفتوگو با نرگس باقری به مناسبت انتشار «افتادن از حواس»؛
سکوت زبانی برای بیان ناگفتههاست
آرمان ملی- سهیلا صادقی: نرگس باقری، شاعر، منتقد و عضو هیات علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه ولیعصر (عج) است. مخاطبان جدی شعر در سالهای اخیر، او را با مجموعههای «از هزارهی ترنج»، «نزدیک به نبض ماهیها» و «در جریان رگهایم باش» میشناختند و انتشار مجموعه شعر «افتادن از حواس» اثری تازه از این شاعر است. باقری درباره محوریت مفهوم «افتادن» در این مجموعه، به نوعی از افتادن اشاره دارد سقوط و شکست نیست،

بلکه: «گاهی باید همه چیز به هم بریزد تا امر نو متولد شود... در اینجا این سقوط میتواند به کشف فضاهای نوین بیانجامد، همانطور که ققنوس از خاکستر برمیخیزد، این اغتادنها نیز زمینهساز پروازند.» آنچه در ادامه میخوانید، مصاحبهای کوتاه با خالق «افتادن از حواس» و در ادامه نقدی به قلم نگارنده این سطرهاست.
آنچه در «افتادن از حواس» تجربه کردهاید چگونه شکل گرفته است و چه دغدغههایی شما را در مسیر خلق این شعرها همراهی کردند؟ آیا نقطه یا تجربه خاصی بود که شما را به نوشتن این شعرها سوق داد؟
این یک قاعده کلی ست که هر اثری انعکاسی از روحیات صاحب اثر و جهانی برساخته از تجربههای زیسته است. افتادن از حواس، حاصل تجربه تروما و فروپاشی حواس است. این اثر حاصل رویارویی همزمان با دو سوگ بزرگ خانوادگی و تجربه مادری ست، زمانی که با دنیای غریبی روبهرو میشوی، جهانی که در آن واژهها از کار میافتند، نوشتن به ضرورتی برای زیستن تبدیل میشود. در مجموعه افتادن از حواس، تجربهی شیرین مادری و خواندن لالایی و پیوند آن با شعر نیز قابل بازخوانیاست. تناقض سوگ و زندگی و گذر از سکوت و درد و رسیدن به هویتی جدید که از فقدان عبور میکند و به آفرینش میرسد. تجربه همزمان سوگ و زایش مرا به درکی ژرف از چرخه زندگی رساند، من فکر میکنم این افتادن و برخاستن، فرمی شاعرانه گرفته است.
مفهوم «افتادن» در شعر شما جدای از سقوط فیزیکی یک قاعده و الگوی هستی شناختی است؛ چگونه این تجربه فروپاشی به نوعی بازآفرینی هویت و معنای تازه منجر میشود؟
بله همانطور که شما میگویید هسته مرکزی کتاب است، این افتادن یک فاجعه نیست بلکه شرط تولد دوباره است. گاهی باید همه چیز به هم بریزد تا امر نو متولد شود، شاید در گفتمان مسلط، افتادن به معنای شکست باشد اما در اینجا این سقوط میتواند به کشف فضاهای نوین بینجامد، همانطور که ققنوس از خاکستر برمیخیزد، این اغتادنها نیز زمینهساز پروازند. بنابراین افتادن و فروپاشی حواس و معنا هم تجربهای سازندهاست که نظم پیشین را به هم میزند، هم کشف فضاهای سوژگی و هویت جدید است و هم بازآفرینی زبان، شکستن و گریز از معناست.
این معناگریزی و شکست زبان که به آن اشاره کردید میتواند بازتابی از دغدغههای معاصر باشد؟ یعنی بتوان این اثر را پاسخی شاعرانه به بحران معنا در دوران معاصر دانست؟
همانطور که گفتم زبان در این مجموعه، از نقش سنتی خود به عنوان وسیلهای برای انتقال معنا فراتر میرود و بله، این مساله بازتابی است از دغدغهی جهان معاصر و بحران بازنمایی، یعنی ناتوانی در ثبت دقیق واقعیت. در این عصر که روایتهای کلان اعتبار خود را از دست دادهاند، این مجموعه با به کارگیری گسستهای نحوی مثل حذف فعل و شکستن نحو و تقطیع واژگان در این جهت حرکت میکند و متن به فضایی برای بازی خواننده تبدیل میشود. شعر از سویی بازتاب جهان و از سویی ابزاری برای تغییر دنیایی ست که از طریق زبان ساخته میشود. شعر امروز با درآمیختن اسطوره و واقعیت، گذشته و حال، زبان تازهای میآفریند.
در مجموعه «افتادن از حواس»، سکوت به مثابه یک فضای معناساز عمل میکند نه فقدان معنا، چگونه این سکوت آکنده از معنا را در تقابل با سکوت تحمیلی قرار میدهید؟ وضعیت پارادوکسیکال قطع صدا و وجود شاعر به عنوان فردی صاحب تریبون، چگونه رابطهای میان سکوت تاریخی زنان و و سکوت صدای امروزشان تعریف میکنید؟
بله، سکوت تحمیلی ناشی از حذف، سانسور یا انکار است، اما سکوت اختیاری، زبانی است برای بیان ناگفتهها، در کتاب این سکوت با تعابیری مثل «دهان گمشده» یا «زبان برای نگفتن» آمده، این سکوت یک فقدان تحمیل شده است اما یک نوع سکوت دیگر هم هست که اختیاری و معناساز است، سکوتی فعال است به عنوان یک زبان جایگزین. مثلا «صفحه سفید شد، صفحه سیاه شد، صفحه سرخ شد ص12» فاصلهی بین رنگها، انقلاب، سوگ و خون را بدون بیان مستقیم بیان میکند. یا مثلا «نیمی از جهان روی صدای من خواب است ص25» نشان دهندهی یک سکوت آگاهانه است یا سکوتها و بریدگیهای بین لالاییها که به نفسهای بریده شبیه است، بودن در مرزهای سکوت و صدا را به تصویر میکشد. در واقع سکوت و صدا دو نیروی متقابل نیستند بلکه دو روی سکهاند، سکوت به معنای نبودن نیست، فضایی برای خوانش ناگفتههاست همانطور که صدا به معنای فریاد آشکار نیست. البته من وارد خوانش شعرها نمیشوم و مثال نمیزنم چرا که این کار من نیست و امیدوارم در این فضای راکد و مهآلود، کتاب دیده شود.
سوال دیگری که دوست دارم از شما بپرسم این است که چه نقشی برای ویرایش در شعر قائلید؟ آیا زیاد بازنویسی میکنید یا بیشتر به نسخه اولیه وفادار میمانید؟
امروزه ویرایش تنها اصلاح متن نیست، بلکه نقش خیلی مهمتری دارد، ویرایش بازآفرینی زبان است و جالب اینجاست که هر بار سراغ متن بروی چیزی برای تغییر وجود دارد، به قول پل والری، شعر هرگز تمام نمیشود، تنها رها میشود. من ضمن پاسخ به این سوال به سخنان چند نویسنده و شاعر استناد میکنم؛ مثلا جین هیرشفیلد، شاعر آمریکایی دربارهی نقش ویرایش در کشف امکانات ناخودآگاه زبان و بازنویسی میگوید: «بازنویسی، گذر از آستانه خودآگاه به قلمروی ناخودآگاه است. در این فرآیند، واژگان به ظاهر مرده، بار دیگر به جنبش درمیآیند و امکانات پنهان زبان را فاش میکنند.» او همچنین ویرایش را نوعی مدیتیشن میداند و میگوید: «تو باید تسلیم فرآیند شوی تا زبان تو را به جایی ببرد که خودت هرگز پیشبینی نمیکردی» و در جای دیگری در مورد خودش میگوید: «هر بار که شعری را بازنویسی میکنم، گویی به اعماق چاهی در تاریکی فرو میروم، آن پایین، چیزهایی هست که حتی من از وجودشان بیخبر بودم: ریتمهای گمشده، تصاویر مدفون، ویرایش، حفاری با بیل زبان است». پس ویرایش امکانی است برای مکاشفه فضاهای پنهان ذهن. چارلز سیمیک نیز ویرایششدهترین نسخهها را شعر خوب میداند نه وفادارترین آنها را، او از معدود شاعرانی است که ویرایش را فرآیند کشف معنا میداند و معتقد است که «شعر واقعی آن چیزی نیست که نخست مینویسی، بلکه چیزی است که پس از بیست بار بازنویسی به دست میآوری. هر چه بیشتر بتراشی به جوهره و زیبایی حقیقی نزدیکتر میشوی» یک نکته جالب دیگر آنکه گاهی ممکن است قسمتهای خوبی از شعر حذف شود، تی.اس.الیوت بر این باور است که شاعر باید جسارت حذف حتی زیباترین سطرها را داشته باشد اگر به کلیت اثر خدمت کند. بنابراین ویرایش در شعر امروز، امری زیبایی-شناختی و فلسفیست، در «افتادن از حواس» شگرد معناگریزی و مقاومت در برابر یکسانسازی زبان از این طریق انجام شده است.
گاهی باید همه چیز به هم بریزد تا امر نو متولد شود، شاید در گفتمان مسلط، افتادن به معنای شکست باشد اما در اینجا این سقوط میتواند به کشف فضاهای نوین بینجامد، همانطور که ققنوس از خاکستر برمیخیزد
بازخوانی اسطورههایی چون حوا، سیمرغ، ترنج و جلجتا در اثرتان به گونها ی بازسازی معنا و بازپسگیری روایت از منظر زنانه است؛ چه تجربهها و پژوهشها یا دغدغههای شخصی شما را به این مسیر سوق داده است؟
اسطورههای سنتی معمولا توسط گفتمان مردانه شکلگرفتهاند و بازخوانی آنها میتواند صدای زنانه را به گوش برساند. همیشه اولین مورد برای من اسطورههای آفرینش هستند که جذاب و قابل و تامل هستند. روایتها و اسطورهها به دلیل تکرار تاکید و تثبیت میشوند در نتیجه طبیعی جلوه میکنند و بار ایدئولوژیک میگیرند، اما بازخوانی و بازتعریف آنها میتواند این معادله را بههم بریزد. از طرفی این روایات و اسطورهها میتوانند با تجربه زیسته ما پیوند داشته باشند و به غنای زبان شعر کمک کنند. بنابراین بازخوانی اسطورهها فراتر از یک تکنیک، کنش شاعرانه نیز هستند. برخی از مواردی که ذکر کردید نماد رنجهای تاریخی هستند که در برهه دیگری از زمان احضار میشوند تا ابزاری برای ایستادگی و تابآوری باشند، برخی دیگر همانطور که گفتم روایت زنانه و صدای اعتراض را میسازند، گاهی برعکس، اسطورهزدایی انجام میشود. آنچه در تاریخ مذکر گفته شده دغدغه من است و در هر چه که میخوانم به دنبال تصویری از خودم هستم.
بازگشتهای چرخهای عناصری مانند لالایی، انار و مفهوم افتادن در شعر شما تا چه حد بازتاب همین جهانبینی اسطورهای است و چقدر محصول تجربه زیسته شماست؟ این تکرارهای معناشناسی چطور تفسیر میشوند؟
در جهانبینی اسطورهای زمان خطی نیست و دوری و تکرارشوندهاست، پس بازتاب این جهانبینی میتواند باشد، طبق آنچه در شروع صحبت گفتیم چرخهی زندگی-مرگ-زندگی در ساختار کتاب مشهود است و برآمده از تجربهی زیسته هم میتواند باشد. این چرخهها پلی بین اسطوره و تجربهی زیسته است که هم ریشه در کهنالگوهای فرهنگی دارد و هم از درد و امیدهای زن معاصر نشات میگیرد، زمان اسطورهای و زمان شخصی در هم تنیدهمیشود و روایتی غیرخطی و چندصدا میآفریند که هم به گذشته احترام میگذارد و هم حال را میسازد. از دل تاریکترین تجربهها میتوان به نوری برای ادامهی مسیر رسید، افتادن پایان راه نیست، آغازی تازه و نگاهی نو به جهان است.
ارسال نظر