گزارش «آرمان ملی» از احوال ایرانیان خارج از کشور، در روزهای جنگ
دل نگرانِ خانه پدری
آرمان ملی – شفق محمدحسینی: ما ایرانیانی که در داخل خاک وطن، به ناگهان با جنگ روبهرو شدیم، ابتدا شوکه بودیم. اما آنها که دور از ایران و عزیزانشان بودند، حال و روز بهتری از ما نداشتند. آنها که همه اتفاقها را از قاب دوربین تلفن همراه و شبکههای خبری دنبال میکردند و برقراری تماس با ایرانیان داخل، که آن هم چندروزی به دلیل قطع اینترنت، ناممکن شد و نگرانترشان کرد.

آنها از دور شاهد جنگی بودند، که ما دوازده روز در میانش زیستیم. یکی از ایرانیانی که سالهاست به همراه خواهرش در یکی از شهرهای کانادا زندگی میکند، از حال و روزهای ابتدایی جنگ ایران و اسرائیل به «آرمان ملی» گفت: ما دقیقا دوروز از جنگ گذشته بود و همه جا اخبارش را میشنیدیم و ویدئوها و تصاویرش را میدیدیم. حالمان بسیار بد بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. حالی شبیه سوختن از درون. یک گرمای زیادی در درونمان بود. انگار از درون آتش میگرفتیم. ما طبق هرروز سرکارمان حاضر شدیم و جلسه گروهی هم داشتیم. هردو با رنگ و روی پریده و حال به هم ریخته، همراه خواهرم سرکار حاضر شدیم. مشغول کار شدیم و بیخبر از اینکه هرسال چندبار از طرف آتشنشانی به موزه میآیند و شرایط را آزمایش میکنند که همه آلارمها و آژیرها درست کار کند و فعال باشد. همان لحظهای که ما تازه نشسته بودیم، ناگهان آلارم آتشنشانی زنگ زد و من و خواهرم هم قرار بود که جلسه کاریمان تا 5 عصر باشد و ساعت ده صبح آتشنشانی آمده بود که این آلارم را تست کند. با آغاز آزمایش و پیچیدن صدای آژیر، من دچار دل پیچه و حالت تهوعی عجیب شدم. حالتی که انگار در دلم تشویش بود. حالمان آنقدر به هم ریخته بود که اصلا توان ماندن در آن محیط و آن شرایط را نداشتیم. همه از ساختمان بیرون رفتند و باید ما هم بیرون میرفتیم تا آژیر هشدار را امتحان کنند، ما هم آمدیم بیرون و تصمیم گرفتیم که برویم و به مدیرمان بگوییم که امروز با این شرایط اینجا و شرایطی که در کشورمان حاکم است، توان کار کردن را نداریم. در همین حال بودیم که دونفر از همکارانمان به سمتمان آمدند و ما را در آغوش گرفتند و خواهرم زد زیر گریه. کمی ما را دلداری دادند و شرایط ما را درک میکردند و ماهم به خانه آمدیم.
نگران والدینی که در تهران تنها بودند
او درباره دوست دیگرشان که مادرش تنها در ایران بود، و پدرش هم به تازگی فوت کرده بود هم گفت: پدر سروش چهار ماه قبل در ایران از دنیا رفت و مادرش در ایران تنهاست و اقوام زیادی هم ندارد. او هم دلشوره فراوانی داشت و مدام با مادرش تماس میگرفت که از تهران برو. اما مادرش هم قبول نمیکرد که از خانهاش برود. او در ادامه گفت: بین خودمان همه به این نتیجه رسیدیم که چقدر عجیب است که همه پدر و مادرانمان در ایران مقاومت میکنند از اینکه خانه خود را ترک کنند و به شهری دیگر بروند. همه ترجیح میدادند که در تهران و در خانه خود باقی بمانند. ما اینجا دلشوره داشتیم و آنها هم به حرفمان گوش نمیدادند. هیچکس نمیخواست از خانهاش برود.
جسممان اینجا و روحمان در ایران
او افزود: در نهایت با شدت گرفتن جنگ و قطع اینترنت، به اجبار مادر سروش از تهران رفت و مادر ما هم به جایی دیگر رفت. کمی خیالمان راحت شده بود که حداقل در امان هستند. این میان قرار بود که من و خواهرم به همراه دو دختر ایرانی دیگر برای پروژهای کاری با هم همکاری کنیم که در داخل جنگ شد و حالمان آنقدر گرفته بود که توان کار کردن نداشتیم. حتی عادتها و کارهای معمول روزمره را هم دیگر نمیتوانستیم انجام دهیم و مدام با عزیزانی که در ایران داشتیم در تماس بودیم. باید مدام با خودمان میگفتیم که حواست باشد، تو داری اینجا زندگی میکنی، آنقدر نرو در عالم دیگر، انگار بین دو دنیا در رفت و آمد بودیم، زندگی میان ایران و اینجا. حتی گاهی حواسمان به خیابانی که از آن رد میشدیم هم نبود و مدام باید به خودمان یادآوری میکردیم، که حواست کجاست؟ برگرد به زندگیات. اما شرایط برای ما هم عادی نبود و نگران خانهمان بودیم. خانههای پدری، تهران، شهری که گوشهگوشهاش برایمان خاطره بود. تصاویر غریب میدان تجریش را که میدیدیم، برای ما که بزرگ شده این میدان و خیابانهای اطرافش برایمان سرشار از خاطره بود و حالا این حجم از دود و آتش در خیابانهای تهران، غریب و دردناک بود. در عالمی دیگر بودیم و ارتباطمان گاهی با زندگی روزمره و زمان حال در کشوری دیگر قطع میشد و مدام باید به هم دیگر و به خودمان یادآوری میکردیم. در عین حال هم اخبار حملهها میآمد و با کشته شدن تعداد آدمهای عالی رتبه، این اخبار برای ما که دور بودیم، ترسناکتر میشد. وضعیت برای ما بدتر بود.
بوی خانه، کنار ایرانیانِ دور از وطن
او در ادامه گفت: یکی از دوستانمان، از همین دو دختری که قرار بود با هم کار کنیم و آنها هم ایرانی بودند، به ما زنگ زد و گفت، ما تصمیم گرفتیم که چند تا از بچههای ایرانی را دعوت کنیم و دور هم باشیم و کمی در این شرایط که حال همهمان خوب نیست، کنار هم باشیم. همه از خانوادههایمان دور هستیم، اینجا دوستانمان برای هم حکم خانواده را دارند. این جمع شدنها حالمان را بهتر کرد. با اینکه همدیگر را حتی از نزدیک نمیشناختیم، اما آنقدر حس خوبی به ما داد. اصلا انگار به خانهات رفته بودی. خانه آنها تبدیل شده بود به ایران، انگار حس مشترک جمعی ما بخشی از ایران بود که در خاک کشوری دیگر ما را کنار هم نگه داشته بود. درد ما و این ناراحتی و غم و اندوه ما، اینجا کنار هم، بوی ایران و خاک و خانهمان را میداد. یکی ساز میزد. یکی آواز میخواند. حالمان بسیار تغییر کرد. همه از درون انگار دست یکدیگر را گرفته بودیم و این حالت بیپناهی که هرکدام به تنهایی در آپارتمان خود داشتیم، حالا در میان این جمع، کمی تسکین یافته بود. کنار هم حالت امنی یافته بودیم. او با اشاره به تجربه دوست دیگرش که دختر کمحرف و درونگرایی است که از تجربه تنهایی این روزها آسیب بسیاری دیده بود، افزود: این دختر به ما گفت که در این دوازده روزی که در ایران جنگ بود، اصلا همکارها و رئیسم حتی یکبار هم از من نپرسیدند که خانوادهات چطور هستند؟ حالت خوب است؟ خیلی ناراحت شده بود. میگفت اصلا احساس کردم من که ده سال است در این جامعه هستم، اصلا انگار به این جامعه تعلق ندارم. چطور من جلوی چشم اینها بودم و اینها حتی یکبار از حال من نپرسیدند و همش از خودشان و زندگیشان و دغدغههایشان و جزئیات اتفاق روزمرهشان سرکار تعریف میکنند، اما حتی یکبار از من حال خانوادهام و اوضاع و شراط ایران را نپرسیدند. این دوستمان خیلی به هم ریخته بود. که ما با هم خیلی صحبت کردیم و حالش بهتر شد.
نمیخواهند به خودشان فشار بیاورند
او با اشاره به فرهنگ رفتاری مردم کانادا گفت: البته این حالت هم اینجا وجود دارد که آدمها فاصلهشان را حفظ میکنند. از یک جهت میگویند که ما نمیخواهیم در زندگی دیگران دخالت کنیم یا حرفی بزنیم که حال افراد منقلب شود، ولی از یک طرف دیگر هم این است که نمیخواهند به خودشان فشار بیاورند که اصلا بدانند سختی برای دیگران در دنیا به چه صورت است. بهنظر من این بخش دوم در آنها پررنگتر است. هرچند این هم در فرهنگشان است که میگویند فاصله را باید حفظ کرد و نباید از دیگران زیاد سوال پرسید و بگذارید آدمها به حال خودشان باشند. ولی من و خواهرم این مساله را پنهان نکردیم و هرکه پرسید گفتیم که حالمان خوب نیست. برای اینکه خانواده و اقوام و دوستانمان ایران هستند. اصلا کشور و زندگیمان آنجاست و آنجا به دنیا آمدیم. چه کسی میتواند وقتی این اتفاقهای تلخ در کشورش میافتد حالش خوب باشد؟ معلوم است که حالمان خوش نیست.
ارسال نظر