یک مشت خنزرپنزر
مهرانگیز اشراقی/ منتقد
هر آدمی رازهایی در دل دارد؛ رازهایی که در زمان تنهایی انرژی زیادی را صرف فکرکردن به آنها میکند، درحالیکه شاید دانستن آنها برای دیگران اصلا اهمیتی نداشته باشد. اما گاهی میتوان ریشه بسیاری از افسردگیها، اضطرابها و حتی بیماریهای فیزیکی فرد را در همین رازها جست. کمالِ داستان «مردی با کیف قرمز ماچویی»، اثر فرحناز علیزاده، نیز از همین دست افراد است. کمال بارِ سنگین رازهایش را همیشه و همهجا با خود و در کیف چرمی قرمزی بر دوش دارد. فرق کمال با سایر آدمها در این است که رازهایش مختص خودش نیست و محتویات کیف قرمزش به اسرار مگوی بسیاری از اطرافیانش نیز تعلق دارد. او از یک جایی در کودکی، «عزم جزم کرده با هر ترفندی که شده از راز دیگران سردربیاورد و بفهمد که تهِتهِ آدمها چی میگذرد.» پس در برخورد با هر آدمی «دوست دارد پَسوپشتِ او را بداند.» او بنا به عادت کودکی هر زمان که بتواند «فالگوش میایستد تا ببیند کی چی قایم میکند»؛ آنهم با این نیت که این یافتهها «شاید به وقتش بهدردش بخورد!» غافل از اینکه آنچه او در این کیف جمع کرده، چیزی جز مشتی «خنزرپنزر» نیست و حالا، در اکنون روایت، تا به آن حد از این خنزرپنزرها خسته و دلزده شده که درصدد «گموگورکردن آنها برآمده است.»
کیف قرمز کمال که بزرگترین رازش - تمایلات و روحیات زنانه او - را بر خواننده آشکار میکند در داستان معنایی فراتر از معنای حقیقی کیف پیدا کرده و به نماد گنجینه اسرار تبدیل شده؛ و همین کیف و رازهای درون آن است که راوی سومشخص داستان را واداشته تا «وِروِرهای درونی» خود را در قالب پنج فصل و در حجم 230 صفحه با خواننده در میان بگذارد. در این پنج فصل - که هر کدام زیرفصلهایی را در خود گنجاندهاند - برخلاف آنچه از فصلبندی در یک داستان انتظار میرود زندگی کمال از لحاظ زمانی بهطور پیوسته روایت میشود و تحولی در شخصیت یا الزامی برای این فصلبندی در داستان مشاهده نمیشود. اما زیرفصلهای داستان، به صورت یکدرمیان، دو واقعه از زندگی کمال را پی میگیرند: یکی، عزیمت کمال به شهری در شمال برای عیادت پدرِ رو به موت و دیگری، «موشوگربهبازیهای» او برای کشف راز عشق گذشته همسرش، رویا.
در واقعه اول پدرِ کمال دارد میمیرد و دیدار آخر بهانهای میشود برای هجوم حجم فراوانی از خاطرات که همراهاند با سرکوفتها و انتظارات بیانتهای پدر که آرزوی داشتن یک «پسر پلنگکته ماچویی» را همیشه در سر داشته است. ماچوگریِ پدر خاستگاهی سنتی دارد که جنس مرد را مسئول رهبری خانواده و حتی «شهر و طایفه» میداند. درحالیکه تنها پسرش، که «جفت مؤنثی» را هم هنگام تولد از میدان بهدر کرده، خُلقوخویی میانه و شاید بیشتر دخترانه دارد.
مرگِ پدر و پایان انتظارات او و نیز ارث و میراثی که به کمال میبخشد، اگرچه در زندگیاش تحولاتی ظاهری - «داشتن یک شرکت پروپیمان» و «تصاحب جایگاهی اجتماعی» - ایجاد میکند، منجر به رهایی و خوشبختی او نمیشود و در روایت واقعه دوم مشاهده میشود که مدام در کلنجار با خودش و رازهایش و نیز متأثر از اختلالات شخصیتیای که از کودکی در وجودش نهادینه شده، درصدد است ماچوبودنش را به اطرافیانش و خصوصا به «رویا» به اثبات برساند. البته که باید اشاره کرد این اثبات خلاصه میشود در واگویههای ذهنی راوی و در متن داستان کمتر به صورت عینی نمایش داده میشود. بهنظر میآید نویسنده چندان دغدغه بیان جزییاتی مربوط به زمان و مکانهای داستان و صحنهپردازیها و شخصیتپردازیها نداشته و اشارهای مختصر به یک خاطره یا شخصیت را کافی دانسته است. گفتوگو نیز سهم بسیار اندکی در حجم کتاب دارد و هرازچندی اگر سخنی ردوبدل میشود - آنهم به گیلکی و با ترجمه به فارسی در پانویس- در حد چند جمله است که کمک چندانی به سرعتبخشیدن به حرکت داستانی نمیکند. اما نویسنده در روایت از سبک گفتار غیرمستقیم آزاد برای بیان اندیشه کمال و ایجاد همدلی در خواننده
بارها بهره برده است؛ به حدی که شاید بشود گفت این تکگوییهای راوی با کل گفتوگوهای ردوبدلشده میان شخصیتها برابری میکند.
و درنهایت اینکه داستان «مردی با کیف قرمز ماچویی» فقط و فقط داستان مردی است با کیف قرمز که میخواهد ماچو باشد؛ به این معنا که نویسنده با نپرداختن به برهه زمانی یا شرح فضاها، آدمها و موقعیتها از واردکردن محورهای متفرقه به داستان چشم پوشیده است.
نام کتاب: مردی با کیف قرمز ماچویی
نویسنده: فرحناز علیزاده
ناشر: گلآذین
ارسال نظر