«لوئیز گلوک» از زنان نمینویسد؛ زنانه مینویسد
آرمان ملی- هادی حسینینژاد: رُزا جمالی (شاعر، نویسنده، مترجم و پژوهشگر ادبی) دانش آموخته کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است. در کارنامه ادبی او 6مجموعه شعر، یک نمایشنامه، یک مجموعه مقاله، دو آنتولوژیِ ترجمه شعر انگلیسی و 7 کتاب در عرصه ترجمه شعر جهان قرار دارد؛ هرچند که بیشتر او را به عنوان شاعری پیشرو میشناسیم. او اخیرا کتابی را با نام «زنبق وحشی» بههمراهی نشر ایهام روانه بازار کرده است که دربردارنده ترجمههای او از اشعار لوئیز گلوک، برنده نوبل ادبی 2020 است؛ شاعری که به گفته جمالی، از زنان نمینویسد؛ بلکه زنانه مینویسد.
چرا لوئيز گلوک قبل از گرفتن جايزه نوبل در ايران شناخته شده نبود و با اينکه قبل از اين برنده جوايزي نظير پوليتزر و جايزه کتاب آمريکا هم شده بود و کُرسي ملکالشعرايي آمريکا را هم برعهده داشت، مطلب درخوري از او به فارسي نخوانده بوديم؟
براي جواب دادن به اين سوال بايد کمي به آسيبشناسي جريانهاي ترجمه شعر بپردازيم، دورههايي بوده که مترجمان ما بيشتر به شاعران اجتماعي و اعتراضي توجه نشان ميدادند؛ شاعراني چوم نرودا، لورکا، الوار، لنگستون هيوز، شاعران هارلم، ماياکوفسکي، بوکوفسکي و... جريان شعر زبان، نسل بيت و پستمدرن آمريکا هم که در ايران به عنوان مُد روز، مورد توجه برخي قرار گرفته، همه کانونهاي شعر انگليسي زبان را شامل نميشود و مترجمان و مولفان کمي داريم که تمام سبکها و سياقهاي مرسوم در شعر انگليسي را در آنتولوژيها و کتابهاي پژوهشي خود پوشش داده باشند و به آموزش علمي آن به مخاطب فارسي زبان همت گماشته باشند. متأسفانه ما به نوعي به دنبال سليقه خود در ادبيات جهان گشتهايم تا اينکه بخواهيم آن را به شکلي روشمند و علمي بشناسيم و معرفي کنيم. مقدمههايي که مترجمان بر اين آثار نوشتهاند، بيشتر از اينکه جنبه پژوهشي و آگاهيرساني داشته باشد، دلنوشتهاي است از جانب خود مترجم که چيزي از سبک و سياق شاعر را مشخص نميسازد و راه را براي شاعر جوان نوجو باز نميکند. انتخابها از سوي مترجماني صورت گرفته که دانشآموخته ادبيات انگليسي نبودهاند، اشراف کافي بر جغرافياي شعر انگليسي نداشتهاند و گاهي افرادي که کمتر به نوشتن شعر، خلاقيت شاعرانه و الزامات و چندوچون آن آگاهي داشتهاند، به سمت ترجمه شعر رفتهاند. اين مترجمان معمولا به سبک شعر اشراف کافي ندارند و نميتوانند لحظات و محتواي شاعرانه در شعر را بيابند و آن را منتقل کنند و حاصل کار چنانکه ميبينيد، انبوهي از کتابهاي ترجمه شعر جهان است که به ندرت خوانده ميشود. در حيطه شاعراني نظير لوئيز گلوک که مضامين غنايي و زندگينامهاي را به لحظاتي جهانشمول و درکي هستيشناسانه بدل ميکنند و به مسائل سياسي و اجتماعي نميپردازند در کانونهاي ادبي ايران نوعي ناآگاهي وجود دارد. با اينکه دغدغههاي چنين شاعري فراي زمان و مکان است، جامعه روشنفکري ما بيشتر شاعران چپگرا را ميپسندد.
در مقدمه کتاب از تعبير «صداي ناب شاعرانه» براي آثار گلوک استفاده شده است. چه مضاميني بيشتر در اشعار او ديده ميشود که او را شايسته چنين تعريفي ميکند؟
اساطير، روزمرگي، عشق، جدايي، آرزو، خاطره که اين مضامين در وهله اول، شخصي هستند اما بعد از روايتهاي موازي تعميم پيدا ميکنند به لحظهاي که حکمتي در آن است و آدمي را به انديشه واميدارد. شعرهاي او اعترافي نيستند اما از زندگينامه خود او برگرفته شده است. مثلا در کتاب «فرزند اول» که اشاره به خواهري دارد که قبل از او مُرده به دنيا آمده بود، شاعر در بسياري از شعرهاياش با اين خواهر مرده و روح او سخن ميگويد و به جستوجوي روانکاوانه او ميپردازد. اساطير يونان باستان يکي ديگر از دستمايههاي شعري اوست و معمولا روايتي نو از قصهاي کهن را به دست ميدهد و به زواياي تاريک يک اسطوره ميپردازد. شعر «پيروزي آشيل» از اين جمله است.
پيروزي آشيل
در داستانِ پروتکلس
هيچکس نجات نيافت، نه حتي آشيل
که نزديک به خدا
پروتکلس شبيهِ او بود
آنها يک زره پوشيده بودند.
هميشه در همراهي
کسي به خدمتِ ديگري درميآيد
يکي کمتر از ديگريست
گروهِ فرشتگانِ نهگانه
هميشه پديدار هستند، در ميانهي افسانهها
نميشد به آنها دل بست
آنکه تنهاشان گذاشته.
آن کشتيِ يوناني که آتش گرفت
چه بود
در برابرِ اين شکست؟
در چادر
آشيل
با تمامِ وجودش سوگواري ميکند
و خدايان ميبيننداو مردي بود که پيش ازين مُرده بود
يک قرباني
از آن قسمتي که دوست ميداشت
همان که گذرا بود.
شعر «حکايت فاخته» شعري است که من آن را بسيار نزديک به نوع ادبيات تمثيلي پروين اعتصامي ميدانم چون بلبلي که ميخواهد به آدمي بدل شود اما با دنياي خشن زندگي آدمي مواجه ميشود. گاه پارهاي از تمثيلاتش ما را به ياد ادبيات تعليمي مشرق زمين مياندازد که آموزهاي در خود دارد. اين ادبيات حکمتگونه که يادآور متوني نظير مثنوي معنوي است.
حکايت فاخته
فاختهاي در روستايي زندگي ميکرد
و آن زمان که دهان ميگشود
صداي دلنشيني ازو بيرون ميآمد
و چون نوري نقرهگون پژواک داشت
به گرد شاخههاي درخت آلبالو
و فاخته خشنود نبود.
دهاتيها را ميديدکه زير درختي که داشت
شکوفه ميداد نشسته بودند
که او را بشنوند
چنين تصوري ايجاد نميشد
که از آنها بالاتر است
ميخواست که در ميان آنها برود
تا خشونت احساسات آدمي را حس کند
در بلند و فرود آوازش
پس آدمي شد و شوري يافت و خشونتي
زماني حسهايش در هم ميآميخت
و زماني از هم ميگسيخت
چنانچه اين موسيقي نبود ديگر
و اين نغمه دگرديسي يافت
نُتهاي دلنشين آرزو که به آدمي بدل شَود
گسترده و تلخ
پس از آن.
جهان پس کشيد
آنچه هستي يافته بود از عشق خالي شد
چنانچه از شاخه گيلاس
افتاد و به خون آغشت
راست است اين همه و چه راست
که اين قانون هنر است
که تو را و طبيعت تو را عوض ميکند
و زمان اينگونه ميکند با ما.
در مقدمه کتاب ذکر شده که نزديکترين شاعران به او ويليام بليک و اميلي ديکنسون هستند، اين نزديکي در چيست؟
لوئيز گلوک نيز چون ويليام بليک بيواسطه چيزها را ميبيند و کشفِهاي ساده و بيپيرايهاي را با خواننده در ميان ميگذارد، از زبان پرطمطراق، تکلف، زبان باستاني و اديبانه کمترين استفاده را ميکند و زبان او چون زبان يک کودک ساده است. از دايره کلمات محدود و پالايششدهاي استفاده ميکند، از اضافات و توصيفات پرهيز ميکند و به قول هايدگر به کشف هستيشناسي لحظات شهودي ميپردازد، کلمات از صافي ذهن او ميگذرند و کليشهها را به دور ميريزد. شعر لوئيزگلوک به اميلي ديکنسون نزديک است و او نيز در چيستي زندگي انديشه ميکند و صداي ملايم و آرامش و در عين حال طمانينهاي که در نوع روايت به خرج ميدهد او را به ديکنسون نزديک ساخته. مناعت طبعي در هر دوي اين شاعران ديده ميشود که هر موضوعي را دستمايه شعر قرار ندهند.
نقش و جايگاه او را به عنوان يک شاعر زن چگونه تعريف ميکنيد؟
لوئيز گلـــوک از اينکـــه خـــود را به زيــرمجموعهاي تقليل دهد طفـــره رفته و دوســــت ندارد که به عنوان يک شاعر زن ديده شود اما شعرهاي او نمونه ارزشمندي از زنانهنويسي است. او از زنان نمينويسد؛ بلکه زنانه مينويسد. روانکاوي ناخودآگاه شاعرانه که بسيار در آثار او محل بحث است و لحظات زنانه ناخودآگاهش جاي تحقيق و پژوهش را براي منتقــدان باز ميگـــــذارد. مقالات بسيـــاري در نشريههـــــاي دانشگاهي در تحليل اين جنبه از کارهاي او وجود دارد. شعر او از منظر بومگرايي زنانه بسيار مورد توجه قرار گرفته است. شعرهاي کتاب «زنبقِ وحشي» که از زبان گلها و گياهان روايت ميشود، روايتي ديگر و زنانه از زيستبوم است و انگار که ميخواهد باغ عدن را براي خواننده متصور سازد. شعر لوئيز گلوک به شاعران عصر رمانتيک انگلستان و شاعران موسوم به درياچه که الهام خود را در طبيعت ميديدند نزديک است.
زنبق وحشي
در انتهاي رنجم
دري وجود داشت
که بيرونم را ميشنيد
آنچه که تو شايد مرگ بنامياش.
بهخاطر ميآورم
بالاي سرم
صداهايي
شاخههاي درخت کاج جا عوض ميکردند.
سخت است که نجات بيابي
چنانچه
خودآگاهي
در اين زمين تاريک مدفون شده.
و بعد همه چيز تمام شده بود
که ميترسي
که به روحي بدل شده باشي
و ناتوان از سخن گفتن
که حرف بزني و ناغافل تماماش کني، اين زمين سفت
که دارد کمي خم ميشو
و آنچه که من برداشتهام تا باشم.
پرندگاني هستند که بوتههايي نحيف را نشانه رفتهاند
و تو که نميتواني بهخاطر بياوري
راههايي از آن جهان را
به تو ميگويم که دوباره ميتوانم حرف بزنم
هر آنچه که از فراموشي ميآيد
ميآيد که صدايي را بيابد
از مرکزهستي من آمده بود
فوارهاي بزرگ
که آبي بود و عميقسايههايي بر آبي دريا به رنگِ لاجورد.
لوئيز گلوک تنها شاعر زن انگليسي زباني است که برنده نوبل شده. جايگاه او را در تاريخ شعر زنان چگونه ارزيابي ميکنيد؟
بله، او يک شاعر زن بلوغ يافته است و برخلاف نسلي از شاعران زن، زندگي تراژيکي را پشتسر نگذاشته و به مرگي زودرس دچار نشده. زماني بود که شاعران زن زندگي دراماتيکي را پشتسر ميگذاشتند تا بنويسند. گفتم که او زنانه مينويسد و شبيه نسل اول شاعران زن که از مشکلات زنان ميگفتند نيست.
در عين حال اين بلوغ در زيباييشناسي آثار او ديده ميشود. در شعرهايش از چيدمان هنري اشياي پيرامونش آغاز ميکند و اين روايت را به گذشته و تاريخ پيوند ميزند، او بسيار هنرمند است و زاويه ديد اين هنرمند است که اثر او را شاخص ميکنـــد. او کمتر اديب است و زباندان، و از زبــانورزي، به رخ کشيــدن و برجستهسازي زبــان ميپرهيزد. لوئـــيز گلوک کلمات را حرام نميکند و با وسواس بسيار با کلام برخورد ميکند؛ طوري که باز خواننده را به ياد ويليام بليک مياندازد که کودکانه جهان را ميديد و زباني کودکانه داشت. «من دروني» در شعر لوئيز گلوک اهميت فراواني دارد. در عصر رمانتيک به اين ضمير «من» غنايي گفته ميشود. البته از اين من دروني ساختارزدايي شده است و او اين ضمير را زنانه کرده است.
تا چه اندازه بر ترجمه شاعرانه خود کار کردهايد و تا چه اندازه اثر بازسرايي شده است؟
من روي ترجمههايم بسيار کار ميکنم و ساعتها و روزها با آنها کلنجار ميروم تا به فارسي رواني بدل شوند و از خلاقيت شاعرانه خودم در ويرايش متن خام ترجمه شده بسيار مايه ميگذارم. بارها آن را با صداي بلند ميخوانم و اگر کلمهاي ناساز بيابم آن را با مترادفي يا کلمهاي شبيه جايگزين ميکنم. شعر ترجمه بايد قابليتهاي ادبي داشته باشد و از ادبيت و شعريت کافي برخوردار باشد. دلم ميخواهد که خواننده از شعر ترجمه لذت ببرد و اين زياد رو نباشد و توي چشم نزند که اين متني ترجمه شده است.
ارسال نظر