برجِ بابل، نشانِ شهر
فرشته نوبخت نویسنده
هزاران سال است که مردم جهان، زبان یکدیگر را نمیفهمند. حتما داستانِ «برج بابل» را شنیدهاید. داستان مردمی را که پس از طوفان عظیم، از مشرق به سرزمین شینار در پاییندست دجلهوفرات آمده و قصد کردند بر خلاف خواست خداوند، برجی آنجا بسازند که در آن همگی یکجا گردآمده و هر یک نامی داشته باشند. اما نافرمانی از خواست خداوند، آنها را گرفتار خشمی شدید کرد و در نتیجه هر یک به گوشهای از سرزمین بابل پراکنده شدند. به خواست خداوند آنها دیگر قادر نبودند زبان یکدیگر را بفهمند زیرا هر یک به زبانی سخن میگفت که برای دیگری ناآشنا بود. این روایت که در انجیل عهد عتیق آمده است مدتهای زیادی محققان را بر آن داشت تا ریشههای تاریخی و حتی اسطورهای روایت را بکاوند. اما هر نشانهای از برج بابل، آنها را با ویرانهای مواجه ساخت. بسیاری از مورخان یهودی و مسلمان بر این باورند که این برج در «بورسیپا» و در بخش شمالی بابل قرار داشته؛ سال 1898 یک باستانشناس آلمانی به نام رابرت کلدوی، ادعا کرد که بقایای این برج را در ساحل شرقی فُرات و جنوب بغداد پیدا کرده است که در واقع یک زیگورات برای نیایش مردوک بوده است. کلدوی همچنین موفق شد باغهای معلق بابل را کشف کند. بسیاری نیز براین باورند که این خرابهها تنها تجسمبخشی نسلهای بعدی، به افسانه برج بابل است. افسانهای که توضیح میدهد چرا و چگونه مردم روی زمین محکوم شدند به اینکه در جهان پراکنده شوند و هیچیک زبان یکدیگر را به درستی نفهمند. یکی از زیباترین تجسمبخشیها به این افسانه، اثری از پیتر بروگل است که برج را بنایی مدور با طاقهایی قوسی تصویر کرده است در حالیکه در برخی روایتها آمده که برج ستونی بلند بیش نبوده است. روایت «برج بابل»، چه بیان یک واقعیت تاریخی باشد و چه اسطورهای دینی یا حتی افسانهای بیبنیان، در هر حال استعارهای از وضعیت انسانها بر زمین ساخته که بیش از آنکه واقعی بودن یا نبودنش را در نظر بگیرد، حقیقتی را بیان میکند. ما انسانها، حتی آنهایی که در محدوده یک «زبان» و یک «فرهنگ» و درون یک «اجتماع» به سر میبریم، از درک همدیگر عاجز هستیم. این دایره را هرقدر دوست داشته باشید میتوانید تنگ و تنگتر کنید. به اندازه یک خانواده یا حتی، شاید کوچکتر از آن. به اندازه فضایی که در آن، دو «من»، یکی منِ«خویشتن» و دیگری منِ «بیرونی» قرار میگیرند. در واقع «برج بابل» یک استعاره از یک «ناممکنی»ِ دردناک است. ناممکنی تحقق کامل «فهم» و «درک» دیگری. دیگری که حتی ممکن است در خود ما انسانها باشد. ناممکنی که سر از هنر و ادبیات درآورده است. یکی از درخشانترین جلوههای این استعاره را میتوانیم در داستان «نشان شهر» نوشتۀ فرانتس کافکا ببینیم. کافکا از استعارۀ «برج بابل» برای مرور تاریخ تمدن بشر بهره گرفته است. تمدنی که با سودای چنگ زدن به بلندترین و رفیعترین جایگاه در جهان، بیوقفه میشتابد. اما در نهایت به جایی نمیرسد. کافکا، از روایت برج بابل، برای ترسیم یک آرمانشهر تحقق نیافته و یک رویا و خواست ناممکن استفاده کرده است. در داستان کافکا، برج نماد نظم است و بابل، نماد آرمانشهر. آرمانشهری که در آن هر قومی خواهان داشتن «زیباترین کوی» است. خواستهای که به خونبارترین درگیریها و جنگها منجر میشود و «صلح» تنها فرصتی برای کسب تواناییهای تازه و تمامکردن «برج» است. فرصتی که هرگز منتهی به دگرگونی و تحولی ژرف در فرجام و سرنوشت آدمیان نمیشود. «به این ترتیب دوران نخستین نسل بشر سپری شد، اما هیچیک از آیندگان دگرگونی و تحولی نیافتند. تنها تواناییهای هنری فزونی مییافت و همواره به همین وسیله اندیشه های جنگخواهانه بود که بالا می گرفت.
ارسال نظر