| کد مطلب: ۱۰۱۱۰۲۵
لینک کوتاه کپی شد

پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود

اسماعیل یوردشاهیان/داستان‌نویس/گروه ادبیات و کتاب: اسماعیل یوردشاهیان (1334 - اورمیه) با تخلص «اورمیا» که برگرفته از زادگاهش «اورمیه» (آنطور که او تلفظ درستش را این می‌داند) بیش از چهار دهه است که شعر می‌گوید، داستان و رمان می‌نویسد و تاکنون از وی دوازده مجموعه‌شعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعه‌شناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده است. از این آثار، رمان «آنجا که زاده شدم» به انگلیسی و فرانسه ترجمه شده. از دیگر آثار او می‌توان به «نجوای ناتمام ادل» نام برد که به فرانسه ترجمه شده و اثر منظوم «اورمیای بنفش» که در بیان سوگ خشکی دریاچه اورمیه است به زبان‌های سوئدی، هلندی، آلمانی و انگلیسی ترجمه و در وین نیز روی صحنه رفته است. مجموعه‌شعر «یاغمور یاغیر» (باران می‌بارد) نیز در ترکیه منتشر شده. «دلباختگان بی‌نام شهر من» و «باغ غبار» دو رمان آخر اوست. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان است.

بر درشکه‌اش نشسته بود و می‌راند. جاده باريک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پير بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب می‌شناخت. بر بالای درشکه‌اش سايه‌بانی با قوس هلالی از پارچه ضخیم سفيدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشياء و لوازم زندگی‌اش را در آن نهاده بود. می‌توان گفت در دنيا تنها کس و رفيقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همين درشکه بود. با آن کار و سفر می‌کرد. در آن می‌خوابيد، غذا می‌خورد و شب و روز را می‌گذراند و حالا در لحظه‌های طلوع صبح به سوی بی‌انتهای دشت می‌راند. به شهری که در افق دوردست بود و او نامش را نمی‌دانست. تنها ناراحتی و دغدغه‌اش زنی بود که بعد از سال‌ها مسافر و همراهش شده بود و اکنون درون درشکه خوابيده و آرامش و تنهايی او را از او گرفته بود. زن را شامگاه روز پیش وسط جاده ديد که ايستاده بود و کمک می‌خواست. به ياد نداشت که در طول سال‌ها کار و سفر کسی را در اين راه ديده و سوار کرده باشد. زن نخستين و تنها کسی بود که ديده و ناگزير سوارش کرده بود. زن که سوار شد هرچه پرسيد چيزی نگفت. به هيچ يک از سوال‌های او پاسخ نداد. نگاهش، رنگ رخساره اش، قيافه و تيپ و وجودش فرق داشت، طور ديگری بود. مثل کسی، موجودی از جا و دنیاي ديگری بود. کنار او که نشست ساعتی ساکت و خاموش در خودش فرورفت و بعد از ساعتی، لحظه‌ها او را و دشت و جاده و بی‌انتهايی افق دور را نگاه کرد. نگاه‌هايش غريب و پر از سوال و اشتیاق بودند. بعد از لحظه‌ها تماشا بی‌آنکه چيزی بگويد به درون درشکه رفت و خوابيد و حالا او منتظر بود که بيدار شود. می‌خواست قصه و مقصد او را بداند. اما اگر نمی‌گفت چـی؟ همين‌طور در ايـن خيال بـود و مـی‌راند کـه باران شروع به باريدن کرد. آن‌هم چه سيل‌آسا، وسط دشت در آن لحظه‌های اول صبح. هنوز مسافتی نرفته بودند. شب را ناگزير بيرون خوابيده بود، تمام تنش درد می‌کرد. بارش سیل‌آسای باران و مه و بخار خیس برخاسته از میان جاده در آن هوای سرد صبح، جلوی ديـدش را گرفته و تار کرده بود. اسبش هم ناراحت بود. نمی‌دانست چه بايد بکند. درشکه را به کنار جاده کشيد و پايين جاده کنار جويباری نزديک درخت بيد پيرکم شاخه‌ای نگه داشت. پايين آمد. پيشانی اسبش را بوسيد. تيمارش کرد و بعد عنانش را به درخت بست و پارچه‌ای بلند و پهنی را از درون درشکه آورد و بر سر و رويش کشيد که سردش نشود و خودش بالا رفت و زير چادر درشکه پناه گرفت. طوری که فقط پاهايش که از درشکه آويزان بودند از زير سايه‌بان بيرون ماندند. روی آنها را هم با پتو پوشاند. نگاهی به زن کرد. زن که از صدای رعدوبرق و توفان باد و توقف درشکه بيدار شده بود. خواب‌آلود و غريب نگاه پرسشگر خود را به او دوخت و پرسيد: «کجا هستيم. چه اتفاقی افتاده؟»
«وسط راه، باران گرفته خیلی شدیده، توفانه!»
«ايستاده‌ايم؟»
«بله ايستاده‌ايم. نمی‌توانستيم پيش برويم. تا بند‌شدن باران منتظر می‌مانيم.»
«کی بند می‌آید؟»
«نمی‌دانم، هر وقت که بخواهد!»
«پس خدا کند که الان بند بیاید.»
«خدا کند.»
«کجا می‌رويم؟»
«انتهای جاده، ديروز هم پرسيده بودی.»
«خاطرم نيست!»
«خاطر هيچ‌کس جمع نيست، گرسنه‌ات است؟ چيزی ميل داری؟»
«نه. می‌خواهم سيب بخورم. پنج عدد سيب سرخ و سبز دارم. اگر بخواهی تو هم می‌توانی بخوری.»
«سيب؟ بله من هم ميل دارم.»
زن از کيفش سيبی درآورد و به او داد. خودش هم سيبی برداشت.گازی زد و از درشکه پايين آمد.
پرسيد: «در اين باران کجا می‌روی؟»
«هيچ جا. می‌خواهم باران تمام تنم را بشويد.»
بالابلند بود. قامتی باريک و ظريف داشت. با شکم و تهيگاهی گود و بدنی کوچک اما برجسته. صورتی نسبتا گرد، با ابروان کشيده. چشمانی سبز به رنگ برگ و پيشانی بلند و موهايی به رنگ طلا. گويی کس و وجود ديگری بود از مکان و دنیای ديگری. فرشته، نه، شايد هم فرشته بود. عطر نرم و لطيفی در تنش بـود که هوای درشکه و فضای اطراف را انباشته بود. ميان باران نزديک درخت بيد، دست گشاده می‌چرخيد و می‌پريد و می‌رقصيد و به صدای بلند می‌خنديد. کمی بعد او را صدا زد و گفت: «تو از باران می‌ترسی؟»
«نه!»
«پس چرا نمی‌آيی. باران تو را هم بشويد.»
یادش آمد که مدت‌ها است که حمام نکرده و احتياج به حمام و شست‌وشو دارد. اما هنوز به چشمه و برکه آبی نرسیده بودند. قصد داشت هر جا که چشمه آبی بیابد توقف کند يا در مقصد حمام بگيرد. از درشکه پايين آمد. پيراهنش را درآورد زير سيلاب باران کنار زن ايستاد.
زن گفت: «بچرخ!»
دست گشود و شروع به چرخيدن کرد. زن می‌خنديد و می‌رقصيد. او هم همين‌طور، سيلاب باران سر و تن تمام وجودشان را می‌شست و پاک می‌کرد. رخوت از تنش رفته بود. احساس تازگی و شادی و سرزندگی می‌کرد. نگاه به زن داشت، به لبخندها و نگاه‌های زيبای او. باران که بند آمد زن نگاهی به او و بعد به آسمان کرد و گفت: «تميز شديم!»
از صندوقچه‌اش که در گوشه‌ای از درشکه بود، حوله‌ای نو و تميزی برداشت و داد به زن. زن خودش را خشک کـرد و به او بازگرداند. حوله بوی شکوفه سيب گرفته بود. او هم خود را خشک کرد و بعد از صندوقچه پيراهن و شلوار تميزی برداشت و پوشيد و به زن گفت: «پيراهنت خيس شده. اگر بخواهی می‌توانم پيراهن تازه و تميزی به تو بدهم.» و بعد پيراهن تازه‌اش را که به رنگ آبی آسمان بود از صندوقچه درآورد و به طرف زن گرفت.
زن گفت: «متشکرم. خودم دارم.» و از کيفش پيراهنی سفيد با شکوفه‌های سيب درآورد. رفت زير درخت بيد پيراهن خيسش را که به تنش چسبيده بود درآورد. پيراهن سفيد با گل‌های سيب را پوشيد و آمد بالای درشکه کنار او نشست. موهايش هنوز خيس بودند. چشمانش از شادی و اميد می‌خنديدند. چيزی در درونشان بود که نمی‌شد درست معنایش کرد. درشکه راه افتاد. اسب هم مثل آنها بعد از شست‌وشو در باران احساس تازگی و قدرت و سرزندگی می‌کرد. بخار باران را تو می‌برد و سربلند می‌کرد و شيهه می‌کشيد.
مرد به زن گفت: «ديروز نخواستم بپرسم. شامگاه بود و هوا تيره و تـاريـک، و تـو هم خـسته بـودی. وقـتی درشکـه را نگه داشتم بالا آمدی، حرفی نزدی و رفتی خوابيدی.»
«تو چی؟ تمام شب را راه آمدی؟»
«نه، من هم کمی بعد از خوابیدن تو نگه داشتم و بيرون آتش افروختم، چيزی خوردم و خوابيدم و صبح زود راه افتادم. خب حالا بگو کی هستی؟ از کجا می‌آيی؟ کجا می‌روی؟»
زن نگاهی به چشمان او انداخت خنديد و گفت: «مثل تو مسافرم.»
«مسافر!؟»
«بله مسافر.»
«خب، اگر مسافری، از کجا می‌آيی؟ کجا می‌روی؟ کسانت کجايند؟»
«از باغ سيب می‌آيم. به باغ سيب می‌روم. کسانم آنجا هستند.»
«باغ سيب؟»
«بله، باغ سيب. اما بگو تو از کجا می‌آيی. کجا می‌روي؟»
«من!؟»
«بله تو!»
«کار می‌کنم، یعنی کارم اینه، با درشکه‌ام بار می‌برم، گاه مسافر جابه‌جا می‌کنم. همين‌طور همیشه در راهم...»
«همه در راهند.»
«الان هم به انتهای جاده می‌روم. اما نمی‌دانم کجاست؟»
«هيچ‌کس نمی‌داند، مگر انتخاب کند.»
«کجا را؟»
«هرجا را.»
نگاه و کلام زن مملو از دوستی و عشق بود. آفتاب بالا آمده بود و بخار برخاسته از گرمای نور آفتاب چون غبار مه سطح جاده را در تمام پهنه دشت پوشانده بود. اسب شيهه می‌کشيد و درشکه را از ميان بخار عبور می‌داد و به سوی انتهای جاده می‌برد. صدای خنده زن در ميان دشت می‌پيچيد. مرد سرخوش و سرحال می‌راند و حرف می‌زد. از اميدها و آرزوها و خوشي‌هایش می‌گفت و بسیار شاد بود. بوی نم و طراوت باران را در درونش حس می‌کرد. بعد از مسافتی به طرف زن برگشت که چيزی بپرسد، ديد زن نيست. يکه خورد. با عجله عنان اسب را کشيد و درشکه را نگه داشت. درون درشکه و اطراف را گشت و دقيق نگاه کرد. زن نبود. به‌جایش سيب سبز و سرخ گاززده‌ای بود و پيراهنی سفيد با گل‌های سرخ و سفيد سيب. از درشکه پايين پريد. نگران و ناراحت اطراف را نگاه کرد. زن نبود. داد کشید. زن را صدا زد، اما کسی پاسخ نداد. چند صدمتر به طرف عقب از راهی که آمده بود دويد. تمام طول و اطراف جاده را به دقت نگاه کرد، زن نبود. برگشت، درمانده و ناراحت لحظه‌ها کنار درشکه ايستاد. اطراف را نگران و جست‌وجوگرانه نگاه کرد، اما بی‌ثمر بود. زن نبود. زن رفته بود. نمی‌دانست که چه کند. بسیار غمگین و عصبی شده بود. نخستین‌بار بود که در زندگی‌اش کسی را یافته بود. لحظه‌ها همان‌طور مغموم کنار درشکه ایستاد. بعد از ساعتی ناامید سوار شد و راه افتاد، درحالی‌که مرتب اسم باغ سیب را زیر لب تکرار می‌کرد. جاده باريک بود و ناهموار، پوشيده از غبار و بوته‌های علف که در اطرافش رسته بودند.
شامگاه در افقی دور کمی به شهر مانده درشکه به جاده‌ای فرعی پيچيد و به باغ سيب رفت.

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار