| کد مطلب: ۱۰۰۸۵۹۵
لینک کوتاه کپی شد

ماجرای بادکنک!

احسان عبدی‌پور

يه بَمبوله ئي (بر وزن زنگوله-بادكنك) تو شانسي بود، باد نشده قد بشقاب بود. بادش كه مي‌كردي قد گوني برنجي مي‌شد. همه شانسي مي‌خريدند به اميد بردنِ او.

بالاخره پول‌هايم جمع شد و عقب وانت بار نشستم رفتم بازار خرمايي‌ها و يه بسته بمبوله شانسي خريدم كه كاسبي كنم. سه هفته از تابستون گذشته بود و خيلي دير شده بود. به محض اينكه آن را خريدم، هنوز ده قدم برنداشته بودم كه يک بچه عربي از پشت گفت: «مي‌فروشي؟!». برگشتم، ديدم يک بچه باريكِ قلمي است. با سر كچل نشسته بود كنار مادرش وسط بازار. مادرش عباي عربي سرش بود و نايلون خارجي دست دوم مي‌فروخت.

گفتم: «ها مي‌فروشم». مادرش زد پس گردنش بعد رو به من گفت: «خودش پول نداره... يالا روح! ».

باريكِ قلمي بنا كرد تند تند عربي حرف زدن با مادرش، مادرش محلش نگذاشت، بنا كرد خودش را توي گِل پلكاند. وسط بازار. لاي نايلوناي مادرش! مادر هر چي زور زد چاره‌اش نكرد. من هم بموله‌ها رو گرفته بودم سمتش كه خوب ببيند و يک وقت خشمش را كم نكند!

خلاصه كه مادر تسليم شد. با يک ميليون فحش و دندان قروچه پنج تومن داد دست ني قليون كه بيايد چراغ اولم را روشن كند و كاسبي‌ام آغاز بشود. پنج تومن از او گرفتم و برگه انتخاب را به سمتش گرفتم‌، دست گذاشت رو يكي از خانه‌هايش. گفت: «اينو مي‌خواهم!»، گفتم: «چشم پسر خوب».

در آوردم. شماره 31 بود. حالا بايد بمبوله شماره 31 را از روي صفحه پيدا مي‌كردم و به او مي‌دادم. ناگهان كمرم تير كشيد. لاله گوشم داغ شد و بازار را موج برداشت. 31، شاه بمبوله شانسي بود. من ديوانه نمي‌دانستم كه قبل از اولين فروش بايد شماره شاه بمبوله را خودم از داخل شانسي بردارم و بعد خودش را جداگانه 40 تومن بفروشم. اگر مي‌فروختمش، عينِ 141‌تاي باقي مانده روي دلم و روي دستم باد مي‌كرد. باريكِ قلمي، حالا منتظر است كه دست من بره توي صفحه و 31 را به او بدهم. نگو که زرنگ خان از قبل مي‌فهميده شماره غول، كدام‌شان است و من در عنفوان بيزنس، خورده‌ام به تور گرگ وال استريت!

حالا چشم تو چشم هستيم و هنوز اشك‌هايي كه به خاطر پنج تومن ريخته و جاي شقه كشيده مادرش روي صورتش ديده مي‌شود. من هم تمام روزهايي كه زور زدم تا 300 تومن جمع كنم به صورت دور تند جلوي چشمم مي‌آيد. مي‌خواستم سر كچلش را بكنم تو دهنم. دلم مي‌خواست مادرش توي همين مرحله باز پشيمان بشود و حمله کند پنج تومن را از توي دستم بردارد. حتي فحشمم مي‌داد اشکالي نداشت. قلمي كه ديد من خشكم زده گفت: «چرا اينقدر دارَم فكر مي‌كنم؟».اين يعني كه حالي‌اش بود چه كوتي ازش در دست اول خورده‌ام.

يكهو از ته ورشكستگي و بدبخت شدن، از اعماق سرم يک‌صدايي آمد. مغزم يک فرماني داد. خودم را جمع كردم و يک چيزي در كله‌ام بود كه فقط يک ذره اعتماد به‌نفس مي‌خواست تا اجرا بشود. دستم رفت سمت شماره 13!

چششمان كچل ني قليوني رفت كله سرش! 13 يه بمبوله‌اي بود نصف قاشق‌چاي خوري. چشم قلمي گرد شد. گفت: «نه اشتباه مي‌كنم!»، گفتم: «ديگه خريدي... پولتو پس نمي‌دم!» تا مي‌خواست 31 را نشانم بدهد و حالي‌ام كند، هي من تابش مي‌دادم و مي‌گفتم:«13». او داد مي‌زد و من بيشتر داد مي‌زدم. خلاصه قلمي تو مبحث اعداد لاتين كم آورد. نتوانست ثابت كند.

يه بمبوله قد سر خودکاري برداشت و رفت نشست كنار مادرش. مادرش كمي به عربيِ فصيح چيزهايي را به پسرش توضيح داد و بعد پس‌گردني نهاد پس كله كچلش. من نايستادم. دور شدم. رفتم تو شلوغي و ناپديد شدم.

رفتم نشستم پشت بازار موهيني. نفس نفس مي‌زدم. نگاه بمبوله شماره 31 كردم. سر جايش بود. اگر نبود حالا من بدبخت بودم. همه پولايم رفته بود. گرمي لاله گوشم كم كم پخش شد در تمام تنم. دلم آمد پيش بدبختي خودم بسوزد اما يهو ياد سياهِ قلميِ باريك تمام جانم را به هم ريخت. گريه‌ام گرفت. نفهميدم به‌خاطر خودم يا او. تو نظرم داشت زور مي‌زد بمبوله شماره 13 را باد كند و مادرش را مجاب كند اما 13 قد پستونك هم باد نمي‌شد. از تابستون و كار بيزار شدم. همان‌جور كه نشسته بودم، قاطيِ بوي خيس ماهي و ميگو كه مي‌دادم توي سينه، لايه لايه غم تو تنم زياد شد. بيش از قُوّه و قد و قواره‌ام.

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار