روشنفکر مرده
یاسمن انصاری مترجم
مقالات متعددي به اين مساله اشاره کردهاند که ابه «رولشتاين» قهرمان رمان پرشاخوبرگ سال بلو، شباهت زيادي به دوست قديمي و همدانشگاهياش، الن بلوم، دارد. «رولشتاين» هم مانند نويسنده کتاب «بستهشدن ذهن آمريکايي» پروفسور فلسفه سياسي است و کتابي «پرشور، هوشمندانه و تهاجمي» در مورد عدمآموزش صحيح در آمريکا نوشته است. کتابي که برخلاف انتظار پرفروش ميشود و او را ميليونر ميکند. او هم مانند بلوم عاشق نقلقولکردن از افلاطون و روسو است و مثل او استادي با جذبه، پروفسوري سختگير و متعصب است که شاگردان و منتقدانش به يک اندازه تندرو هستند.
با اينکه بررسي زندگي واقعي شخصيت داستانهاي قبلي سال بلو بسيار آسان است -فون هومبولت فلايشر در کتاب «هديه هومبولت» از روي دلمور شوارتز نگاشته شده، ويکتور ولپي در داستان «دم را ردياب» از روي هارولد روزنبرگ نوشته شده- اما اگر قصهپردازي داستان بيکموکاست باشد ديگر اين نامها مهم نيستند. بههرحال موضوع اين نيست. بايد گفت «رولشتاين» کتابي است با نثر ساده و گيرا که بيشتر شبيه داستانسرايي است تا رماني امروزي.
روشن است که گيراترين قسمت داستان آنجايي است که راوي بلو، نويسندهاي به اسم چيک که جايگاه نويسنده اصلي را ميگيرد، خاطراتي از احمقبازيها، رفتار عجيب و سلايق دوست قديمياش، ابه رولشتاين، ميگويد. زماني که بلو سعي ميکند داستانهاي بيشتري وارد کتاب کند و درمورد رابطه چيک و رولشتاين و بقيه افراد داستان بنويسد دودل و سست بهنظر ميآيد؛ چراکه او کاملا مطمئن نبود چه چيزي از قهرمان داستانش ميخواهد به نمايش بگذارد.
همانطور که خوانندگان آثار قبلي بلو ميدانند او استاد تصويرسازي است، حتي به گفته جان آپدايک او بهترين تصويرساز بين نويسندگان معاصر در آمريکا است؛ او در اين صفحات از نثر فاخر، دقيق و بينظير خودش استفاده ميکند تا خواننده حضور فيزيکي و انرژي و احساسات رولشتاين را لمس کند. رولشتاين شخصيتي جذاب بهنظر ميآيد. مردي درشتهيکل و کچل که سيگار از دستش نميافتد، با غروري ويتمنوارانه و اشتياقي به زندگي که رنگوبوي «هندرسون شاه باران» را دارد.
رولشتاين هم مثل خيلي از قهرمانهاي ديگر بلو مردي روشنفکر است که بيانيههاي مهم، مشکلات بزرگ و سروکارداشتن با مردان مشهور برايش کار دشواري نيست. از طرفي هم او مرد خوشگذراني است که خجالت هم سرش نميشود و علاقه زيادي به لباسها و عتيقهجات گرانقيمت دارد. از پولخرجکردن که بگوييم او مردي است که ساعت بيستهزار دلاري دست ميکند و کراواتهايش را با پست هوايي براي يک طراح ابريشم در پاريس ميفرستد تا دستي به آنها بکشد. دانشجويان کمهوش، کمکار يا متوسط را به ديده تحقير نگاه ميکند و به گفته دانشجويانش او نمونه روشنفکر مايکل جردن است، و براي تعداد کمي از دانشجويانش که آنها را قبول دارد مانند يک پدر گوششنوا و مطمئن است. ميل او به دانستن اطلاعات سري تمامنشدني است، حال چه شايعاتي درباره دوستان و دانشجويان باشد چه اطلاعاتي سري درمورد زدوبندهاي دولتي.
چيک هم که يکي ديگر از شخصيتهاي مورد علاقه بلو است و بيست سالي از رولشتاين بزرگتر است، رولشتاين را چنين استادي ميداند. وقتي رولشتاين از او ميخواهد زندگينامهاش را بنويسد او با بيميلي قبول ميکند که مانند باسول که زندگينامه جانسون را نوشت او هم زندگينامه رولشتاين را بنويسد. به لطف پيشرفتهاي اخير، اين کار پاسخي به منتقداني شده که بلو را به آشکارکردن زندگي شخصي بلوم و بيان ايدز بهعنوان دليل مرگ او متهم کردند. دليل رسمي مرگ بلوم در آگهي ترحيمش خونريزي داخلي و از بينرفتن کبد اعلام شده بود.
رولشتاين همواره چيک غمگين را سرزنش ميکند که از زندگي شخصي دور شود، به زندگي اجتماعي بپردازد و کمي وارد سياست شود. از ابتداي داستان رابطه بين اين دو مرد همان محرکي است که به طرق مختلف به کار بلو جان بخشيده است. يا به عبارت ديگر ميتوان گفت همان کشمکش بين جهان و شخص است، کشمکشي که بين واقعيت با تمام ضعف و سردرگميهايش و دامنه خيال با خطرات انزوا و خودانگارياش وجود دارد.
متاسفانه بلو هرگز رابطه دوستانه رولشتاين و چيک را مانند رابطه هومبولت و سيترين در «هديه هومبولت» به تصوير نکشيد. درعوض حکاياتي جداجدا نوشته که برتري قابل ملاحظهاي هم ندارند: رولشتاين اسپرسو را روي کت جديد چهارهزاروپانصد دلاري مارک لانوينش ميريزد. رولشتاين چند ساعت بعد از خارجشدن از بخش مراقبتهاي ويژه سيگاري روشن ميکند. رولشتاين سرزده وارد اتاق ولا، همسر چيک ميشود که نيمهبرهنه است.
داستان به همهچيز سرک ميکشد، از فلسفه روسو گرفته تا «مساله يهود». از خوشگذرانيهاي پاريس تا ترور و تسلي براي مرگ. همينطور هم نقشهاي فرعي متعددي از دوستان و آشنايان به دقت در داستان بررسي شدهاند، اين داستان گالري برجسته بلو است از انسانهاي مسئول گرفته تا انسانهاي دغلکار، مانند راکميل کوگون؛ او يکي از معلمهاي سابق رولشتاين است که شبيه بابانوئل بود البته بابانوئلي که هديه نميدهد، پروفسوري بهنام بتل که قبلا سرباز بوده و از عقايد سياسي سازماني و گامهاي مهم و بزرگ پنهاني در راستاي اهداف ماکياولي لذت ميبرد. رادو گريلسکو که يک فاشيست رومانيايي است و ميخواهد خودش را در آمريکا بهجاي مردي متشخص با افکار قديمي و علاقهمند به تاريخ آرکائيک جا بزند.
هرچقدر هم که اين شخصيتهاي فرعي قابل تحسين باشند باز هم به رمان جان نميبخشند، داستان کمکم به تکگويي تکرارشونده چيک تبديل ميشود، که شرح پيشرفت بيماري رولشتاين و شکايات خودش از پزشکان است و همچنين دردسرهايش با زنان که ما را ياد «هرتزوگ» مياندازد.
آخر داستان ديگر رولشتاينِ جذاب موضوع اصلي ما نيست. همين که رولشتاين به حاشيه ميرود، از تمرکز و انرژي داستان کاسته ميشود و مثل مردابي بيروح ميشود، شبيه به عکسي که صاحبش از آن ناپديد شده باشد. بلو ميتوانست کتاب را بهتر تمام کند (و بدون شک کار بهتري براي دوست مرحومش انجام دهد) ميتوانست بهجاي يک تلاش ناموفق براي تبديل زندگي او به داستان، به راحتي سرگذشتي از دوستش بنويسد.
ارسال نظر