یک کارمند نمونه
آرمان ملی : وقتی نویسندهای از میان ما میرود، رسم بر این است که از آثارش و گفتارش و نوشتههایش یاد شود که البته کاری است پسندیده.

اما من خصلتی دیگر از زندهیاد محمد محمدعلی را میخواهم یادآوری و بازگو کنم: انضباط و نظم. محمد محمدعلی را اولین بار در پاییز سال 1375 در محل دفتر کارش در تقاطع خیابان فلسطین(کاخ سابق) و خیابان انقلاب دیدم. او نمونه بارز یک کارمند منضبط و وقتشناس بود. نمیدانم آن نهاد یا سازمانی که زندهیاد محمد محمدعلی در آنجا مشغول بهکار بود، چه نام داشت. فقط میدانم آنجا قبلا وزارت علوم بود و حالا در اختیار زیرمجموعه خانه کتاب و ادبیات است. من دبیر سرویس فرهنگی روزنامه ابرار بودم و به واسطه کتاب «گفتوگو با/ احمد شاملو، محمود دولتآبادی و مهدی اخوانثالث» که محمد محمدعلی انجام داده بود، پیگیر گفتوگو با او شده بودم. پس از تماس تلفنی با او، تعیین وقت ملاقات و تاکید بر حاضر شدن بهموقع، همراه دوست خبرنگارم به طبقهای که ایشان در آنجا مشغول به کار بود رفتم و او به گرمی از ما استقبال کرد، سوالاتی پرسید که چگونه و چرا در آن شرایط (لازم به توضیح که هنوز دوم خرداد نشده بود) به فکر مصاحبه با کسی چون او هستیم. توضیحات ما برای گفتوگو با او قانعش نکرد و چهبسا با زبان بیزبانی به ما فهماند، روزنامه ابرار گفتههایش را درباره موضوعات روز فرهنگی و ادبیات، هرگز چاپ نخواهد کرد. بهدرستی و شفاف، نظراتش را گفت اما تاکید کرد که با ما گفتوگو نخواهد کرد. آن زمان، او را آراسته و پاکیزه دیدم، خندان و بذلهگو. همین حس درباره کارمندی چون او که میدانستیم از نویسندگان بهنام کشورم است، مرا به خواندن داستان «بازنشستگی» یکی از بهترین نوشتههای محمد محمدعلی سوق داد. نثر شسته و تمیز و پاکیزه؛ چون زندگیاش. دقیق و سر وقت. بعدها به واسطه همکاری با انتشارات ققنوس، چندین بار دیدار با او برایم میسر شد. سال 1380 بود و محمد خاتمی برای بار دوم در انتخابات دوم ریاست جمهوری به پیروزی رسیده بود. او با طمانینه و آرام از پلههای انتشارات بالا میآمد و من خاطره اولین دیدار را برایش بازگو کردم و او به خنده میگفت؛ شما در میان همه پیغمبران به سراغ جرجیس آمده بودی! بعدها شنیدم او جلای وطن کرد و البته هر سال میآمد ایران و با دوستانش ملاقات میکرد. نفهمیدم چرا و به چه دلیل رفت. دلتنگ بود؟ آزردهخاطر بود؟ نمیدانم. آخرین بار در دفتر انتشارات ققنوس با او تلفنی همکلام شدم. او آمده بود ایران و در کتابفروشی تندیس بود. گفت: «خیلی دوست دارم ببینمت تهوری؛ اما خیلی گرفتارم.» جمعه صبح 24 شهریور 1402 مثل خیلی از جمعههای دلگیر دیگر، خبر نبودنش خیلی آزارم داد.
احمد تهوری
ناشر
ارسال نظر