| کد مطلب: ۱۰۶۷۰۱۷
لینک کوتاه کپی شد

یک کارمند نمونه

آرمان ملی : وقتی نویسنده‌‌‌‌ای از میان ما می‌رود، رسم بر این است که از آثارش و گفتارش و نوشته‌هایش یاد شود که البته کاری است پسندیده.

یک کارمند نمونه

اما من خصلتی دیگر از زنده‌یاد محمد محمدعلی را می‌خواهم یادآوری و بازگو کنم: انضباط و نظم. محمد محمدعلی را اولین بار در پاییز سال 1375 در محل دفتر کارش در تقاطع خیابان فلسطین(کاخ سابق) و خیابان انقلاب دیدم. او نمونه‌ بارز یک کارمند منضبط و وقت‌شناس بود. نمی‌دانم آن نهاد یا سازمانی که زنده‌یاد محمد محمدعلی در آنجا مشغول به‌کار بود، چه نام داشت. فقط می‎‌دانم آنجا قبلا وزارت علوم بود و حالا در اختیار زیرمجموعه‌ خانه‌ کتاب و ادبیات است. من دبیر سرویس فرهنگی روزنامه‌ ابرار بودم و به واسطه‌ کتاب «گفت‌وگو با/ احمد شاملو، محمود دولت‌آبادی و مهدی اخوان‌ثالث» که محمد محمدعلی انجام داده بود، پیگیر گفت‌وگو با او شده بودم. پس از تماس تلفنی با او، تعیین وقت ملاقات و تاکید بر حاضر شدن به‌موقع، همراه دوست خبرنگارم به طبقه‌ای که ایشان در آنجا مشغول به کار بود رفتم و او به گرمی از ما استقبال کرد، سوالاتی پرسید که چگونه و چرا در آن شرایط (لازم به توضیح که هنوز دوم خرداد نشده بود) به فکر مصاحبه با کسی چون او هستیم. توضیحات ما برای گفت‌وگو با او قانعش نکرد و چه‌بسا با زبان بی‌زبانی به ما فهماند، روزنامه‌ ابرار گفته‌هایش را درباره‌ موضوعات روز فرهنگی و ادبیات، هرگز چاپ نخواهد کرد. به‌درستی و شفاف، نظراتش را گفت اما تاکید کرد که با ما گفت‌وگو نخواهد کرد. آن زمان، او را آراسته‌ و پاکیزه دیدم، خندان و بذله‌گو. همین حس درباره‌ کارمندی چون او که می‌دانستیم از نویسندگان به‌نام کشورم است، مرا به خواندن داستان «بازنشستگی» یکی از بهترین نوشته‌های محمد محمدعلی سوق داد. نثر شسته و تمیز و پاکیزه؛ چون زندگی‌اش. دقیق و سر وقت. بعدها به واسطه‌ همکاری با انتشارات ققنوس، چندین بار دیدار با او برایم میسر شد. سال 1380 بود و محمد خاتمی برای بار دوم در انتخابات دوم ریاست جمهوری به پیروزی رسیده بود. او با طمانینه و آرام از پله‌های انتشارات بالا می‌آمد و من خاطره‌ اولین دیدار را برایش بازگو کردم و او به خنده می‌گفت؛ شما در میان همه‌ پیغمبران به سراغ جرجیس آمده بودی! بعدها شنیدم او جلای وطن کرد و البته هر سال می‌آمد ایران و با دوستانش ملاقات می‌کرد. نفهمیدم چرا و به چه دلیل رفت. دلتنگ بود؟ آزرده‌خاطر بود؟ نمی‌دانم. آخرین بار در دفتر انتشارات ققنوس با او تلفنی همکلام شدم. او آمده بود ایران و در کتابفروشی تندیس بود. گفت: «خیلی دوست دارم ببینمت تهوری؛ اما خیلی گرفتارم.» جمعه صبح 24 شهریور 1402 مثل خیلی از جمعه‌های دلگیر دیگر، خبر نبودنش خیلی آزارم داد.

احمد تهوری

 ناشر

 

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار