مردی که دنبال فلک بود!
فریبا خانی روزنامهنگار
«روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلکزدههای روزگار. به هر دری زده بود فایدهای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمیشود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چارهای بیندیشم.»
امروز دوم تیرماه و سالروز تولد صمد بهرنگی است. نویسنده ماهی سیاه کوچولو. خدمت او در جمعآوری افسانههای فولکلور آذربایجان ستودنی است. از بین افسانههایی که او گردآوری کرده است، من افسانه «به دنبال فلک» او را دوست دارم.
این روزها به این داستان فکر میکنم مردی که دنبال فلک است. مردی که دنبال خوشبختی است و بدبختی و فقر و نابسامانی خودش را به دوش فلک میاندازد. کلاً ما آدمها دوست داریم بار مسئولیت و خوشبختی و بدبختی را به دوش روزگار بیندازیم و از خود سلب مسئولیت کنیم. در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال نوشته آروین یالوم درباره این موضوع بحث و گفتوگو شده است. این مرد هم فکر میکند اگر فلک را پیدا کند، انتقام بدبختیهایش را از او خواهد گرفت. در سر راهش گرگی میبیند که سردرد دارد. ماهیای را میبیند دماغش میخارد. پادشاهی را میبیند که همیشه شکست میخورد و در هیچ جنگی پیروز نشده (نگاه مردسالارانه این بخش افسانه را کاری ندارم... که جای گفتوگو دارد) خلاصه مرد باغبانی را میبیند...
«باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا میروی؟
مرد گفت: میروم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه میخواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم میدانم به او چه بگویم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟ باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنهای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه میخارد؟ و....» فلک راز سردرد گرگ و خارش دماغ ماهی را که لعل گرانبهایی در آن گیر کرده بود و علت شکست پادشاه را درست و دقیق به مرد میگوید اما مرد با اینکه میتوانست صاحب لعل شود یا با پادشاهی که زن است ازدواج کند، همه را به یک سو مینهد و خوشحال است که کرت کوچکش را آب داده است و حتماً همه چیز حل خواهد شد...
ما دردها را میشناسیم به درمانش کاری نداریم. ما مثل مرد دنبال فلک شدهایم. فرصتها را مییابیم اما آن فرصتها را به تبحری عجیب میسوزانیم. لعل را از دماغ ماهی بر نمیداریم و به درمان دردهای جامعه نمیکوشیم.
افسانهها نمایی از یک جامعه هستند. داستانهایی که از نسلی به نسل دیگر انتقال یافتهاند. ریشه بسیاری از بحرانهای یک جامعه را از دل افسانهها میتوان شنید.
به هر حال افسانهها به ما میگویند اگر گوش شنوایی باشد. به قول سعدی علیه الرحمه:
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پندگیر و خواه ملال
ارسال نظر