| کد مطلب: ۱۰۳۴۹۲۰
لینک کوتاه کپی شد

سکــــــوت

شادمان شکروی نویسنده و استاد دانشگاه


در مهمان‌سرای دانشگاه، همه از شهرهای دیگر می‌آییم. به طور کلی می‌توانم ادعا کنم که خوب با هم کنار می‌آییم. با ادب و متانت. هرکدام از ما شخصیت خاص خود را داریم. یکی از جالب‌ترین ما، انگار که از مادر اگزیستانسیالیست زاییده شده باشد. شخصیتش به طور کامل آیینه شخصیت‌های داستان‌های سارتر و کامو است. اگر با کسی آشنا نباشد، ساعت‌ها هم که باشد، سکوت می‌کند. فارغ‌التحصیل شریف است و ظاهراً در کنکور استان نفر اول بوده. می‌دانیم که نخبه است اما به هیچ وجه برای نمایش خود تلاش نمی‌کند. حتی قید دکتری را هم زده است. اهل زن و زندگی نیست و تا آنجا که من می‌دانم خیالش را هم ندارد. گاه‌گداری راننده‌های تاکسی نشانی او را می‌دهند و با کنجکاوی از من می‌پرسند که این دوست‌تان حرف هم می‌تواند بزند یا نه؟ ظاهراً حتی آقایان راننده هم با همه سماجت و کاربلدی، هرچه کرده‌اند نتوانسته‌اند به حرفش بیاورند. بعضی وقت‌ها دوستان از دستش عصبانی می‌شوند و می‌گویند هیچ‌چیز در زندگی او را به هیجان نمی‌آورد. راست هم می‌گویند. نه موسیقی که گاه می‌شنویم؛ نه فیلم و حتی فیلم‌های تریلر که گاه می‌بینیم؛ نه غیبت‌هایی که می‌کنیم؛ نه خنده و شوخی‌هایی که داریم... چند دقیقه‌ای می‌نشیند و بعد می‌رود می‌خوابد. کارنامه علمی‌اش به طور مطلق سفید است. یک بار که نیاز به آمار بود، هرچه کردند وادارش کنند یک سخنرانی بیست دقیقه‌ای بکند، زیر بار نرفت. اصلا هم نمی‌فهمیم چه زمانی می‌آید و چه زمانی می‌رود. در این سال‌ها، همه ما به روحیه خاصش عادت کرده‌ایم؛ اما نمی‌توان منکر شد که در محیط پرسروصدا و هیاهوی مهمانسرا، وجود او واقعا جالب است. هفته گذشته، حدود ساعت ده شب بود و تنها بودیم. در‌حالی که کتاب می‌خواندم، زیرچشمی نگاهم به او افتاد. در فاصله نیم متری تلویزیون در شکافی که میان تلویزیون و کاناپه ایجاد شده بود، خزیده بود و توی فکر فرورفته بود. تلویزیون نگاه نمی‌کرد. اهل تلویزیون نیست. در دنیای ذهنی‌اش غرق بود. چهره‌اش عجیب شده بود. نوعی درخشش خاص در چشم‌هایش بود و حتی سرخی مختصری به چهره‌اش دویده بود. انگار که روحش درگیر یک تکاپوی هیجان‌آلود است. اولین بار بود که چنین حالتی را در او می‌دیدم. تا آن زمان او را به شکل همان شخصیت‌های خاص داستان‌های کامو و سارتر تجسم کرده بودم. تجسم کامل بی‌تفاوتی. اما آن شب به فکرم رسید که شاید هم خطا کرده باشم. شاید بر عکس تصور همه ما، دنیای خاصی دارد که در آن پویا و با قلبی تپنده زندگی می‌کند. خودم را به کتاب مشغول کردم اما ذهنم درگیر بود. به این فکر نمی‌کردم که بتوانم از این دنیا سردر بیاورم. قدر مسلم چیزی که بروز نخواهد داد. با همان سکوت و سردی و بی‌تفاوتی ادامه می‌دهد. کمااینکه اگر آن شب متوجه حالت غریب نشده بودم؛ شاید هیچوقت به این فکر نمی‌افتادم که ممکن است چنین نباشد که نشان می‌دهد. به این فکر می‌کردم که به دلایلی که هیچکدام ما هیچوقت به آن پی نخواهیم برد، دیوار قطوری از سکوت و بی‌تفاوتی به دور خودش کشیده است و نمی‌خواهد احدی در آن نفوذ کند. چه دنیایی؛ نمی‌دانم. شاید هم دنیایی باشد زیبا و آن‌قدر برایش جذابیت داشته باشد که نخواهد دیگری را در آن راه بدهد. فانتزی است اگر بگویم ممکن است عشق هم در این دنیا وجود داشته باشد اما مگر من دنیای او را دیده‌ام؟ اگر وجود داشت چه؟

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار