گــودالهایی بــرای پـــرواز
افروز هوشنگ نقاش و منتقد ادبی
هر متنی، سوای معنای ظاهریاش و جدا از آنچه راوی، آگاهانه، سودای القایش را در سر میپخته، همواره «ناخودآگاهی» نیز دارد که زوایا و ظرایفش اغلب بر خود راوی هم روشن نیست. در پس هر عبارت، هرچند هم که ساده باشد، ناگزیر نوعی «پیرنگ» نهفته است. یافتن این پیرنگ در روایات داستانی به اندازه روایات تاریخی و غیرداستانی اهمیت دارد. گاه برای یافتن این پیرنگ باید گسستهای موجود در پس ظاهر یکدست روایتی یکپارچه را بجوییم و ببینیم از پسِ از همگسیختگی ظاهری آن، میتوان حکایت یا فلسفهای یکپارچه را واکاوی کرد. در این کار، همه چیز متن، از ترتیب کلمات و گزینش واژهها گرفته تا نکات مؤکد یا محذوف آن، همه محل اعتنا و حائز اهمیت هستند. حتی میتوان ادعا کرد که تنها متونی به سلک آثار ماندگار Canon میپیوندند که ساخت و بافت فکری و رواییشان تحول گریزناپذیر تعبیرها و تأویلها را برتابد و به آیینهای مانَد که هر کس و هر نسلی، نقشی از رخ خویش در آن بتواند دید و در این میان کاربرد نشانهشناسیِ متن حائز اهمیت است و سعی بر آن دارم که با تکیه بر این روش، داستان کوتاه «گودالهایی برای پرواز» را به اختصار در قالب یک متن واکاوی کنم. یکی
از الگوهای نخستین هر داستانی، چه بلند و چه کوتاه، به گفته باختین، همان «مکالمات سقراطی» است. در مکالمات، جستوجوی حقیقت مراد است نه خود حقیقت. داستان هر آنچه را که مجرد و مطلق است، فردی و نسبی میکند. بهجای رفتار قالبی و قهرمانی، رفتار شکننده و پیچیده انسانی را مینشاند و سرنوشت و رفتار انسان را هم از آسمان به زمین فرو میکشد؛ همانگونه که رؤیا سپهر را در دست میگیرد. بنابراین من در ابتدا به نشانهها و نمادهای داستان میپردازم که عبارتند از: شمع، شعله شمع، آسمان (سپهر)، رؤیا، دوچرخه، خاک (زمین)، مو، گل، باغ (باغچه)، سنگ، پلک، گودال، پرواز... و در آخر، بهگونهای عناصر داستان را در یک بافت یکپارچه به یکدیگر پیوند خواهم زد و تفسیر خود را، نه به معنای هرمنوتیک آنکه در قالب یک فکر یا اطلاعرسانی فیلولوژیک و البته بسیار مختصر ارائه خواهم داد و در این بین سعی داشتهام از انشانویسی بپرهیزم. باشلار میگوید ما رؤیاهای تنهایی خود را در خاطره یک شمع باز مییابیم؛ شعله تنهاست، طبیعتاً تنهاست و میخواهد تنها بماند در عین حال قائم. نسیمی شعله را میآزارد (بخشی از داستان: باد شعله شمع را با خود برد) اما شعله
دوباره خود را راست میکند. شعله، یک فرد دلیر و در عین حال شکننده است،مانند هر انسانی که مرگ را برنمیتابد و درباره خود خیالپردازی میکند. اگر شمع با نسیمی خاموش شود، نباید تصور کرد به شبهای فراموشی پرتاب شده است، بلکه نشان از آن است که نفخه زندگی از هر آنچه تاکنون گذشته، برتر است. در تمام سنتها، شعله، نماد تزکیه و اشراق و عشق معنوی است.
دوچرخه، نماد پیشرفتی در حال حرکت است (سپهر در حال دوچرخهسواری). رؤیابین، سوار بر ناخودآگاه است و خود را جلو میبرد مگر اینکه به دلیل توقف، عصبیت یا کودکیگری، رکابها در بروند. او شخصیتی پیدا میکند که خاص خود اوست و برای رفتن تابع کسی نیست و در عین حال این استقلال و خودمرکزبینی و فردگرایی مانع همبستگیهای اجتماعی است.
باغ، نماد بهشت زمینی، مرکز کیهان، بهشت آسمانی و مرحلهای از مراحل معنویست و نماد آگاهی (رؤیا) در مقابل ناخودآگاهی (سپهر) است. جلالالدین رومی در زیبایی گلها علامتی میبیند که خاطره ازل را به روح یادآور میشود. روح در صعود خود، از تمام مراحل هستی گذر کرده و گیاهبودن خود را تجربه کرده است. باغ، رویش و کِشت پدیدههای زنده و درونی است. برای ورود به باغ فقط میتوان از دری باریک وارد شد (سپهر در باغچه دوید). رؤیابین برای پیدا کردن این «در» اغلب مجبور است دور باغ بگردد. این گردش به دور باغ تصویر تکامل جسمانی درازمدتیست که قرار است از طریق غنایی درونی به دست آید. باغ، بخش زنانه است و در معنای عمیقترِ خود، حاکی از یک عشق ساده است. جستن پلک چشم (پلک زدن) نشانه نبرد است (رؤیا پلک میزند)؛ نبرد با خود یا کسی که سرانجام این نبرد، راه به شادی و گشودگی جان و دل دارد و پلکزدن در بستر چشم، به عنوان نماد شناخت و بصیرت باطنی صورت میگیرد. سنگ، مترادف دانش و معرفت است (سپهر سنگ را شوت میکند) و همچنین نماد زمین-مادر است. پروانه را میتوان به عنوان نماد سَبُکی و ناپایداری ملحوظ داشت و به دلیل سبکیاش آن را علامت زن
میدانند (پروانه در دستان رؤیا) و وجه دیگر نماد پروانه بر مبنای استحاله آن استوار است (پروانه در دستمال کاغذی سفید). وقتی پروانه از پیله خارج میشود (پروانه در آسمان)، نماد زندگی دوباره است. پروانهای که میان گلها میپرد، نشانه روح یک جنگجوست که در میان جنگ است. پرواز در اسطورهها و در رؤیا، نشانه میل به صعود، جستوجوی هماهنگی درونی و فراگذشتن از برخوردها و درگیریهاست. پرواز، نماد صعود در حیطه تفکر یا اخلاق است (پرواز پروانه به آسمان). گل، نماد عشق و هماهنگی است (سپهر گل محمدی را پرپر میکند) و آن را در قیاسِ با پروانه انگاشتهاند و بر همین مبنا سُنتِ اساطیری یونان میگوید: پرسفونه، ملکه آتی دوزخ، وقتی با دوستانش در دشت مشغول بازی بود و گل جمع میکرد، توسط هادس ربوده شد. مو، نماد قدرت انسان است (موهایِ رؤیا) و فضایل او را نشان میدهد و در نمادپردازی، مو را به گیاه نیز ارتباط میدهند و نشانه زمین، و بنابراین نماد گیاه است و برگ گیاه از نمادهای خوشبختی و سعادت است و یک دسته برگ یا یک حلقه برگ نشانه مجموعه یک گروه یا جمعیت است که با یک فعل و یک تفکر مرتبط شدهاند.
بنیادیترین نقش رؤیا شاید ایجاد موازنه در روان شخص باشد. رؤیا خودتنظیمی روانی- زیستی را تأمین میکند. فقدان رؤیا، عدم تعادل ذهنی ایجاد میکند. رؤیا، نشاندهنده جریانی روانی و پنهانی و درونی است. نیاز به برنامهای زنده که در عمق وجود انسان درج شده و بیانگر آرزوهای عمیق رؤیابین است.
گودال، نشانگر هر آن چیزیست که منفصل یا منفیست و رویه دیگر هستی و زندگی است؛ گیرندهای بالقوه، اما خالی از حیات، خالی از عشق. بدینگونه است که گودال جایگاه مرگ، گذشته و ناخودآگاه است. گودال وجه منفی هر نماد و به عبارتی هر فکر و هر موجود است.
زمین (خاک)، نمادِ مادر، سرچشمه وجود و زندگی و پشتیبان در مقابل تمام قوای نابودگر است. زمین، مانند مادر، نماد باروری و نوزایش است. زمین همه مخلوقات را میزاید، آنها را خوراک میدهد و دوباره از آنها بذرِ بارور میگیرد. زمین، آسمان (سپهر) را آفرید همانگونه که گایا، اورانوس را آفرید. زمین میدان کشمکشِ وجدان و آگاهی در وجودِ آدمی است.
آسمان به تقریب نمادی جهانیست و ضامن باروری زمین است. آسمان ظهوری مستقیم از ماوراء، از قدرت، از بقا و از قداست و از تفکر است. عمل آسمان بر زمین موجب ایجاد تمامی موجودات میشود. حال که با نمادها و نشانهها در داستان تا حدودی آشنا شدیم، میتوان تفسیری از داستان ارائه داد. گویا این داستان روایتی است تا سپهر را بر آن دارد که در ارزشهایِ خود، بازبینی کند و این میتواند مصداق زمانهای باشد که در آن زندگی میکنیم و با نیچه و دیدگاهِ او موافق باشیم که راه خروج از «مغاک»ِ (Abyss) هراسناکی که در آن هستیم (گودال) یافتن مرکزیت تازه برای ارزشهای تازه است و همانگونه که خود میگوید راه حل پیشنهادیاش، ارزیابی مجدد همه ارزشها و خودنگری و خودآزمایی انسان در کل است؛ چراکه ما هنوز برای ارزشهای زمان خود مرکزیتی نیافتهایم که در انتخاب هدفهایمان راهنمایِمان باشد و از گیجی و سردرگمی و اضطراب و ناتوانی در انتخاب راه و رسم زندگی نجاتمان دهد. این فرصت شکلدادن به ارزیابی دوباره ارزشها، بشارتی بود که نیچه از آن بهعنوان «نیستانگاری» یاد میکند. اما سپهر برای ارزیابی و بازبینی آرمانهای خود، باید از خودمحوری خود بگریزد
و راهِ تعامل و تفکر را در پیش گیرد و خوب میدانیم برای وجود داشتن تفکر عشق الزامی است. برای اینکه بتوانیم فکر کنیم ابتدا باید بتوانیم دوست داشته باشیم. در نتیجه مدیحهای است برای عشق تا به نقد رادیکال دنیایی بپردازد که حضورش را منع کرده است؛ مرگ بر عشق گفتن یعنی مرگ بر تفکر، و شگفتا که طنز میتواند از بارِ عشق و تفکر بکاهد. طنز با خندیدن انسان به خود میآغازد و به خندیدن به جهان میانجامد. از اینروست که سپهر در باغچه میدود و رؤیا، دست در دستِ سپهر میگذارد و رؤیا پلک میزند و سپهر میخندد.
ارسال نظر