| کد مطلب: ۱۰۲۹۵۹۸
لینک کوتاه کپی شد

آستانه، این سردترین پایتخت جهان

ماندانا تیشه یار استاد دانشگاه

آستانه سردترین پایتخت جهان است. زمستان‌ها دمای منفی چهل درجه و بیشتر هم مردمان را از زندگی روزمره باز نمی‌دارد. با این‌همه، درختان را اغلب تاب ایستادن در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد نیست. و در شهری که کمتر می‌توان درختی برافراشته و سرسبز یافت، مردم اغلب بی‌آنکه بتوانند سلامت را پاسخ گفت، سرها در گریبان، از کنارت می‌گذرند. آستانه شهر مارک‌ها و برندهای بین‌المللی است. و خرید در آن برای نوکیسه‌گان بسیار لذت بخش است. قیمت‌ها سر به فلک می‌کشند اما برای آنان که به چاه نفت زده‌اند، چه باک! دو روز که می‌گذرد، دیدن ساختمان‌ها، تکراری و ملال‌آور می‌شود. حتی دیدن گالری‌های نقاشی هم چندان چنگی به دل نمی‌زند. یکی از آنها سالنی بسیار بزرگ را به نمایش پروژه‌های شرکت نفتی انگلیسی شِورون اختصاص داده که حوصله آدمی را سر می‌برد. کتاب فروشی‌ها هم خلوت هستند. در شهری که بیشتر روزها سرما در آن بیداد می‌کند، یافتن تفریحگاهی که در آن بشود سرگرمی آموزنده‌ای برای جوانان یافت، دشوار است. شبی به مهمانی تولد دخترکی بازیگوش که از لهستان آمده و نماینده اتحادیه اروپا در قزاقستان است، دعوت می‌شوم. خانه کوچکش پر است از جوانانی که می‌توان به راحتی آنان را در دو گروه جای داد: آنان که از سفارتخانه‌ها آمده‌اند و آنان که برای شرکت‌های بین‌المللی انرژی کار می‌کنند. هرکس از دری می‌گوید. گفت‌وگو درباره ویژگی‌های ژنتیکی و رفتاری مردمان سرزمین‌های گوناگون داغ است. برای‌شان دیدن یک ایرانی که تنها برای چند روزی به این شهر آمده و در همایشی شرکت کرده و به خانه باز می‌گردد نیز جالب است. از ایران می‌پرسند. می‌خواهند بدانند آیا جوانان در آنجا هم این گونه گرد هم می‌آیند. برخی از آنان از دوستانشان داستان‌هایی شیرین از سفر به ایران شنیده‌اند و دلشان می‌خواهد برای کوه پیمایی، کویرنوردی و دیدن شهرهای تاریخی به ایران بیایند. شب هنگام، دوستی ایتالیایی که در شرکت نفتی آجیپ کار می‌کند و دو سالی است در آستانه به سر می‌برد، مرا تا هتل می‌رساند و در راه از انریکو ماتئی، صاحب شرکت انی، غول نفتی ایتالیا و سال‌های حضورش در ایران می‌گوییم. پس از رساندن من، از راننده‌اش می‌خواهد تا او را به باشگاه شبانه‌ای ببرد. از او می‌پرسم: شبِ تو کی به پایان می‌رسد؟ می‌گوید در این سرزمین سرد و خشک اگر شب زنده داری‌ها نباشند، دیگر انگیزه‌ای برای دو سال ماندن نمی‌ماند. و پرده از زندگی‌ای که شب‌ها در زیر پوست شهر می‌گذرد، بر می‌کشد. در آستانه رفتن هستم. در فرودگاه نشسته‌ام و در پایان فروردین ماه، به برف سپیدی که بر شهر می‌بارد، می‌نگرم. هوا سرد است؛ اما دلم گرم خاطره مردمانی است که از این شهر با خود می‌برم.

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار