| کد مطلب: ۱۰۱۹۱۴۶
لینک کوتاه کپی شد

اول‌شخص

لیلی گلستان زندگی، جنگ و دیگر هیچ

هر خواننــده‌ای بــا یــکی از کتــاب‌های لیلــی گلســـتان (1323‌-تهران) خاطــره دارد. خاطرات کتاب و کتابخوانی یکی از نوستالژی‌های هر کتابخوان در هر گوشه از جهان است. لیلی گلستان نه فقط یک مترجم که یک کتابخوان قهار نیز هست. به جز اینها، او از چهره‌های برجسته فرهنگی معاصر است که سهم بسیاری در معرفی هنرمندان در حوزه هنرهای تجسمی دارد، او گالری‌دار برجسته‌ای ‌است، اما برای خوانندگان کتاب، او مترجمی است که ترجمه‌هایش خواندنی است. «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» شاهکار اوریانا فالاچی از نخستین کارهای او است که از دهه پنجاه تاکنون تجدید چاپ می‌شود. سال 93 از سوی دولت فرانسه، جایزه شوالیه ادب و هنر فرانسه توسط سفیر این کشور در تهران به وی اهدا شد. از دیگر ترجمه‌های لیلی گلستان که برای بسیاری از ما خاطره‌انگیز است می‌توان به این آثار اشاره کرد: «میرا»ی کریستوفر فرانک، «زندگی در پیش‌رو»ی رومن گاری،
«اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری...» از ایتالو کالوینو، و... و «تیستوی سبزانگشتی» هم برای زمانی که کودک و نوجوان بودیم.

اولین روزی را که تصمیم گرفتید ترجمه کنم این‌طور بود: نشستم پشت میز. با یک دست گهواره مانی را تکان می‌دادم و با دست دیگر «زندگی جنگ و دیگر هیچ» را ترجمه می‌کردم. خیلی خوب این صحنه را به یاد دارم.
از بین ترجمه‌های خودم، «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» ایتالو کالوینو، «زندگی در پیش رو»ی رومن گاری، و «بیگانه»ی کامو را دوست دارم.
از کارکترهای کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌ام، به آنخلا ویکاریو در «گزارش یک مرگ» مارکز و مادام روزا در «زندگی در پیشرو»ی رومن گاری نزدیکی‌های بیشتری دارم. اما اگر بخواهم از کارکترهای آثار ترجمه‌شده دیگر نام ببرم و اگر قرار بود یک شخصیت داستــانی بــاشم، رمـدیـوس خوشگلــه در
«صد سال تنهایی» مارکز را انتخاب می‌کردم که یک روز با ملافه‌ها رفت هوا و رفت و رفت و رفت...
«زنـدگی، جنــگ و دیــگر هیــچ» اولین کتابم بود. وقتی عبدالرحیم جعفری مدیر نازنین انتشارات امیرکبیـر به من زنگ زد و گفت یک سر به امیـرکبیــر بیا و وقتی رفتم کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را که از صحافی آورده بودند روی میز گذاشت و من از خوشحالی گریه‌ام گرفت.
از خواننده‌های ترجمه‌هایم هم خاطره زیاد دارم. یک‌بار داشتم می‌رفتم سفر و کارت ملی‌ام را یادم رفته بود بردارم. خانمی که باید کارت پرواز صادر می‌کرد وقتی بلیتم را دید گفت همان لیلی گلستانِ «زندگی در پیشرو»؟‌ و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید و کارت پروازم را داد. یک‌بار هم سوار تاکسی بودم و داشتم با موبایلم حرف می‌زدم و خودم را به طرف مکالمه‌ام معرفی کردم. وقتی به مقصد رسیدم راننده گفت «یعنی همان میرا؟» من خندیدم و گفت «عمرا اگر ازت پول بگیرم!» و نگرفت. آدرسش را گرفتم و تعدادی از کتاب‌هایم را برایش فرستادم. یک‌بار هم وقتی کتابفروشی داشتم یک پاسدار با لباس پاسداری وارد کتابفروشی‌ام شد. در دستش تعدادی کتاب بود. گفت اینها را از جای دیگری خریده‌ام و آورده‌ام برایم امضا کنید. امضا کردم، تشکر کرد و بعد سوار ماشین ون با مارک گشت ارشاد شد و رفت.
اگر بخواهم خودتان را تعریف کنم، شاید مترجمی با گرایشات اجتماعی به بیانی دیگر: متعهد هستم که درست ترجمه کنم. همیشه از همان جوانی به شدت عدالتخواه بوده‌ام و از خشونت متنفر. جهان امروز بویی از عدالت نبرده و به شدت خشن است. پس تصویر خوبی از جهان امروز ندارم.
در جوانی آدمی رویایی و خیالباف بودم. رویاهایم من را وادار کردند که بهشان صورت واقعیت بدهم. برای اجرای این استحاله، یعنی رویا را به واقعیت تبدیل‌کردن، خیلی زحمت کشیدم. حالا که به خودم و حال و روزم نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم این کوشش‌ها و زحمت‌ها بی‌نتیجه نبوده است. شُکر.

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار