لذتِ نابِ ترجمه
آرمان ملی- گروه ادبیات و کتاب: هر مترجم ادبی از یک جایی شروع میکند به ترجمه. ترجمه بهعنوان یکی از لذتبخشترین کارهای دنیا، که با کشفِ دنیاهای دیگر همراه است. برای هر مترجم، ترجمه از یک جایی و با یک کتاب شروع میشود؛ شروعی که مسیر زندگی هریک از آنها را تغییر میدهد و آنها را به سمتی میکشاند که بهقول ژرژ باتای فیلسوف فرانسوی، ادبیات یا همهچیز است یا هیچچیز. سمتِ ادبیات، سمتی است که نهتنها مترجم خود را در آن میبیند، که خوانندههایش را نیز در کنار کاراکترهایی که نویسندهها خلق کردهاند، میبیند. مترجمهای ایرانی نیز از کودکی تا به امروز میخوانند، ترجمه میکنند، و ما را با هر اثری که با ترجمهکردنش به ما معرفی میکنند، به خواندنِ بخشی از خود، انسان و هستی دعوت میکنند. آنچه در ادامه میخوانید روایت شخصی چهار مترجم معاصر -لیلی گلستان، علیاصغر حداد، مهدی غبرایی، و فرزانه طاهری - است که از ترجمه اولین کتابشان تا رویاهایشان میگویند.
علیاصغر حداد
یعقوب کذاب
علیاصغر حداد (1329- قزوین) از مهمترین و برجستهترین و شناختهشدهترین مترجمان آلمانیزبان است که آثار بسیاری از ادبیات آلمان و کشورهای آلمانیزبان ترجمه کرده است. ترجمه مجموعه کامل داستانهای کافکا یکی از مهمترین آثار ترجمهشده وی است. به جز این، باید به شاهکارهای ادبیات آلمانیزبان، یعنی «بودنبروکها»ی توماس مان، «دستیار» روبرت والزر، «مردهها جوان میمانند» آنا زگرس و «اشتیلر» ماکس فریش اشاره کرد. حداد کتابهای دیگری هم در کارنامهاش دارد، از جمله مجموعه سه جلدی «ادبیات و انقلاب» و آثار دیگر.
تصویر اولین روزی که ترجمه کردم اینطور است: نشستهام در آپارتمان 60متریای که تازه در شهرآرا اجاره کردهام و خودم هم آن را نقاشی کردهام. سال 60 است. تازه ازدواج کردهام. همسرم رفته سر کار، و من بیکار در خانه، مشغول خانهداریام. پس باید کار کنم. و «یعقوب کذاب» را ترجمه میکنم. اولین کتاب. اولین ترجمه. اولین دستمزد.
همین که کتاب چاپ شد و رفتم خیابان انقلاب و از ناشر کتاب را گرفتم بهترین خاطرهام است. البته ناشرش «عصر جدید» همان دوره از بین رفت. یک کتابفروشی بود اول خیابان انقلاب. آن کتاب را هم بعدها نشر ماهی بازنشر کرد. کتاب را آوردم خانه و همسرم و دوستان و آشنایانم دادم و گفتم این اولین کتاب من است: «یعقوب کذاب».
خاطرههایی هم از خوانندههای آثار ترجمهام دارم. یکبار آقایی که همسن و سالم خودم بود به من زنگ زد. (تلفنم را از ناشر گرفته بود) ایرادی از ترجمه من گرفت. به این صورت حرفش را بیان کرد که: «سال 1962 را که شما در رمان «مردهها جوان میمانند» آوردهاید، من در کتابهای تاریخ 1960 خواندهام؛ من اشتباه میکنم یا شما؟» به این نتیجه رسیدیم که من اشتباه میکردم. و ایشان با تواضع و فروتنی حرف میزند و میگفت که این کتاب چقدر برایش مهم بوده و چندبار هم آن را خوانده. تلاش این فرد برای ارتباط با خودم برایم جذاب بود. یک خاطره دیگری که برایتان بگویم ماجرای داستانهای کوتاهی بود که در مجموعه تجربههای کوتاه نشر تجربه منتشر شده بود. این کتابها با رسمالخط عجیبی که بر پایه جدانویسی بنا شده بود و آقای ملکی مدیر نشر آن را اعمال میکرد، منتشر میشد. خوانندهها میآمدند سراغ من که آقای حداد این رسمالخط چیست؟ و من میفرستادمشان سراغ آقای ملکی. یکی از این خوانندهها میرود پیش آقای ملکی و متنی جلوی ایشان میگذارد و میگوید این را بخوان. آن آقا درست مثل آقای ملکی، متنش را براساس همان رسمالخط نوشته بود. آقای ملکی هم غلطغلوط
خوانده بود. آن آقا که این را میبیند میگوید آقای ملکی چه بلایی با این رسمالخط سر مردم آوردهاید! آن شخص به من میگفت کافکا همین طوری سخت است با این رسمالخط دوبرابر سخت است.
از ترجمههای خودم همهشان را دوست دارم، ولی برخی را به لحاظ اینکه برای دیگران بخوانمش. مثلا «سیدارتها»ی هرمان هسه؛ اثری شاعرانه که بارها برای دیگران آن را خواندهام و خودم هم از خواندن آن برای دیگران لذت میبرم. جز این اگر بخواهم از آثار دیگری نام ببرم کارهای آتور شنیتسلر را خیلی دوست دارم بهویژه «بازی در سپیدهدم». و یک نوول چهل صفحهای از آنا زگرس به نام «بازگشت به طویله گمشده».
از کاراکترهای آثار ترجمهام نیز همه را دوست دارم، ولی اگر بخواهم انتخاب کنم کاراکتر نوول «ستوان گوستر» آرتور شنینسلر برایم جذاب است. قهرمان این نوول، یک افسر دوران امپراتوری اتریش است. اتفاقا آدم رذلی هم هست. تمام نوول منولوگ است و در یک شب میگذرد، و این افسر یکریز با خودش حرف میزند. آدمی ضد زن، ضد یهود، و در کل آدم مزخرفی است. ولی به عنوان یک شخصیت ادبی این آدم برایم جالب است.
مترجم متعهد تعریفهای زیادی دارد، اما اگر منظور از تعهد این باشد که من در گزینش کتابهایی که ترجمه میکنم، آزادم، بله خودم را متعهد میدانم. خودم را متعهد میدانم که کاری را ترجمه کنم که برای گنجینه ادبیات ایران مفید باشد و بهنوعی جهانِ دیگری پیش چشم خواننده بگذارد و خواننده فارسی در این آثار چیزی از خودش را پیدا کند. به این مفهوم که ایدئولوژی خاصی را تبلیغ کنم خیر! سعی میکنم کارهایی را ترجمه کنم که انسانیت را به طور عام -نه با دید خاص سیاسی- در خود داشته باشد. در یک کلام: بهعنوان علی اصغر حداد دیدِ سیاسی دارم، نظریات سیاسی دارم، ولی بهعنوان مترجم نه. بهعنوان مترجم دیدِ ادبی دارم.
رویا در زندگی من حضور دارد. من آدم خیلی رویاپردازی هستم. یکی از رویاهایم این است که روزی ایران سروسامان بگیرد و از این حالت آشوب دربیاید و سیاستمدارهای ما راه معقول و درستی را در پیش بگیرد و دورنمای آینده روشنی پیش روی جوانان بگذارند؛ جنگ و تنش دورنمایی نیست که جوان امروزی را سرِ شوق بیاورد. باید چشماندازی باشد که جوان ایرانی را به تحرک وادارد. برای اینکه جوان ایرانی تحرک داشته باشد، باید دورنمایی برایش ترسیم کرد که مثلا تو این کار را بکن، این کار را نکن تا در پنج سال آینده از نقطه آ به ب برسیم که دوست دارد. در این سن برای خودم رویایی ندارم. در این سن دیگر آیندهای دور و دراز پیش چشم ندارم. شاید اینطور بگویم که دوست دارم یکیدو کار بزرگ کلاسیک را هم ترجمه کنم؛ یکی از آنها رمان «خوابگردها» است. یک تریلوژی هزار و دویست صفحهای که یک عمر سهچهار ساله میخواهد.
مهدی غبرایی
آوای رنج کهنهسرباز
مهدی غبرایی (1324- لنگرود)، هرچند بعد از دو برادر دیگرش فرهاد و هادی گام به وادی ترجمه گذاشت، اما با بیش از پنجاه عنوان کتاب از گسترده ادبیات جهان - هند، لیبی، الجزایر، ژاپن، انگلستان، آمریکا، روسیه، فرانسه، آلمان و...- یکی از مهمترین مترجمهای ایرانی است. «موجها»، «دفترهای مالده لائورس بریگه»، «خانهای برای
آقای بیسواس»، «گرماوغبار»، «زن در ریگ روان»، «فصل مهاجرت به شمال»، «دل سگ»،
«هرگز ترکم مکن»، «کارشناس»، «فرزند پنجم»، «زیستن»، «پرستوهای کابل»، «پرنده خارزار»، و بیشتر آثار هاروکی موراکامی و خالد حسینی تنها بخشی از جهانِ چندصدایی-فرهنگیِ مهدی غبرایی است.
از سال ۵۸ تا ۱۳۶۰ کارمند قراردادی دفتر حقوقی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بودم که خداخواسته جوابم کردند و کارمندی خلاص. پس از چندی سرگردانی عزم کردم کتابی را بابت ترجمه دست بگیرم. آنزمان همه کتابفروشیهای خارجی تعطیل بود و ما اصطلاحا از جیب میخوردیم، یعنی از اندوختههای خودمان. کتابهایی که آن سالها بیشتر دم دست بود، از انتشارات پروگرس (روسها) بود که چون خودشان از روسی ترجمه میکردند، زبان سادهتری داشت. من مجموعهای به نام «اسب یال حنایی» نوشته ویکتور آستافییف (نویسندهای درجه سه! به همین دلیل در لیست آثارم از آن نام نمیبرم) را دست گرفتم و داستان اول آن را با نام تابدار «آوای رنج کهنهسرباز» که ۵۰ صفحه فارسی شد، در سهماه ترجمه کردم و به رضا بنیصدر که نشر تندر را دایر کرده بود، دادم و او هم چاپ کرد و پس از مدتی حقالزحمه سههزار تومان به من داد. توجه بفرمایید که حقوق من در سمت کارشناس حقوقی ماهی چهارهزار و دویست تومان بود و ظرف این مدت صاحب یک پسر شاخشمشاد هم شده بودم. اما خوشبختانه خانمم شاغل بود و بچهداری شد شغل اولم و در شغل دوم هم سماجت کردم و ادامه دادم، تا امروز.
بهترین خاطره انتشار اولین کتابم، مربوط به زمانی است که همان کتاب کوچک را که گفتم «آوای رنج کهنهسرباز» در دست گرفتم و فهمیدم اینکارهام. رمانهای بعدی که درآمد، دیدن هریک پشت ویترین کتابفروشیها سرمستی خاصی داشت که رفتهرفته با کتابهای دیگر عادی شد.
بهترین خاطره از خوانندگان مربوط میشود به شرح نسبتا مفصلی که یکی از خانمهای همشهری در مورد «موجها»ی وولف نوشت و دیدم که این رمان دشوار را چه خوب فهمیده است.
از بین آثار ترجمهام، یک حرف کلیشه یی قدیمی هست که نویسنده و مترجم همه آثارش را دوست دارد. اما بدیهی است در بینشان سوگلی و نورچشمی هم هست. برای من دو رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» نوشته راینر ماریا ریلکه، که از مرگ و زندگی و هستی و نیستی و جهانبینی خود با لحن تبدار گفته و نوشته، و «موجها»ی وولف در صدر همه ترجمههایم قرار دارند. البته رمانهای موراکامی (ده عنوان)، نایپل (چهار عنوان)، رومن گاری (سه عنوان)، ساراماگو (دو عنوان)، همینگوی (دو عنوان)، ایشیگورو ( دو عنوان)، دوریس لسینگ (دو عنوان) هم جای خود را دارند.
از بین کاراکترهای آثار ترجمهام رابرت جوردن در« این ناقوس مرگ کیست؟» و هری مورگان در «داشتن و نداشتن» هر دو از همینگوی، از جوانی دلخواه من بودند و بارها در قالب آنها رفتهام.
خودم را مترجمی متعهد میدانم. برخی از پیشکسوتهای نسل قبل برای خودشان رسالت اجتماعی و هدایت جوانان و... را قائل بودند. این موضوع در مورد نسل من به تعهد به فضا و سبک و لحن نویسنده تغییر کرد. من خودم را متعهد میدانم در کار نویسنده دخالت نکنم و هرچه بیشتر خود را کنار بکشم تا نویسنده جلوهگری کند. در پانویسدادن اقتصاد و اختصار را رعایت نمیکنم و آن را محل به رخکشیدن معلومات مترجم نمیدانم. میکوشم به قدر وسع و اندوختههایم، به شیواترین وجهی کلام نویسنده را منتقل کنم و نه چیزی از خود بیافزایم و نه بکاهم. البته بحث سانسور موضوع دیگری است. در این باب هم میکوشم اگر گوش شنوایی باشد، استدلال کنم که اثر کمتر لطمه بخورد.
اگر بخواهید خودتان را تعریف کنم، میتوانم بگویم: من شیدایی هستم. از نوجوانی اسیر و بندی قصه و داستان بودم و همچنان هستم. احساس میکنم اگر سیر در دنیای داستان و برگرداندن آن به پارسی را از من بگیرند، زندگیام بیهوده است! شاید این حرف زیادی رمانتیک باشد و حتی غیرحرفهای، اما چه باک! بگذارید یکی هم ساز خودش را بزند! همیشه گفتهام و میگویم رمان ( یا در موارد اندک داستان کوتاه)ی را که ترجمه میکنم، باید دوست داشته باشم. چون باید رغبت کنم و با همان شور و اشتیاق جنونآسا چندین و چندبار کار را بخوانم و صیقل و جلا بدهم و هربار با رمان (بخصوص) عشقورزی کنم، تا بگویم دیگر بس است! چه بسا بابت این کار بهای گزافی بپردازم، از بیخوابیها و فرسایش جسم و جان... اما باکی نیست!
زمانی از قول رومن گاری در مجموعه «پرندگان میروند در پرو میمیرند» نقل به مضمون: «نتیجه آنهمه فداکاری و جانفشانی به زندانها و شکنجهگاههای فیدل کاسترو انجامید.» آن روزگار با نگاه چپ به من برخورد و با اینکه رومن گاری محبوب من بود، از این حرفش بدم آمد. اما بعدها صحت نظرش با همه تلخی به من ثابت شد. نایپل در رمانهایش به بهترین وجه این موضوع را بیان کرده. من که حقوق سیاسی خوانده بودم و در جوانی دورادور شاهد جنگ ویتنام و مبارزات کوبا و الجزایر بودم، فداکاریهای جمیله بو پاشا در الجزایر یادم هست و پس از راندن استعمار فرانسه، حکومت دست ملیون و بومدین و بعدها بوتفلیقه افتاد. اما اخیرا میبینیم که او و یک طبقه رانتخوار و به قدرترسیده همه آن آرمانها را زیرپا گذاشتند و ملت را به ستوه آوردند. عین همین داستان در مورد سودان صادق است. و... منهم در جوانی شمشیر کشیدم و تصور میکردم با تحمیل اراده میتوان دنیا را تغییر داد. اما زمانه به من آموخت که کار به این سادگی ها هم نیست و نتیجه گرفتم که هرکس باید کار خود را پی بگیرد و راه خود را برود و سیاست راه من نیست. زمانی تصور میکردیم شاید پس از برچیدن بساط بلوک شرق
دنیا رنگ آسایش به خود ببیند. اما سرمایهداری هارتر و درندهتر شد. به تسلط راستها در بعضی کشورهای بهاصطلاح پیشرو نگاه کنید... سیاست برایم نفرتانگیز شده!
از رویاهای ترجمهشده یا نشدهام، خوشبختانه چندتایی تحقق پیدا کرد: «تربیت اروپایی» از رومن گاری، که پیشتر بخشی از آن را در مجله خوشه، به سردبیری احمد شاملو خوانده بودم. (اما پس از بیستوچند سال حالا مجوز مجدد چاپش حسرتی شده!) «موجها»ی وولف که سالها رویایش را در سر میپروراندم. آخرش پس از ترجمه کتاب آسمانی دیگری، یعنی همان «دفتر های مالده...» که دامنش به چنگم آمد! و دو دیگر دو رمان ارنست همینگوی، که از هردو پیشتر نام بردم. واما رویاهای ناکام: «باغ عدن» از همینگوی، سه رمان از کوبو آبه. دستکم یک رمان قطور از نگوگی واتیونگو، و دو رمان از موراکامی.
فرزانه طاهری
عطش آمریکایی
خــوانــدنِ فرزانــــه طاهــری (1337-تهران) چه در هیات یک فرد در زندگی شخصیاش و چه یک مترجم که نامش روی جلد کتابی آمده باشد، همیشه جذاب است. حرفهایی که میزند همیشه خواندنی است، و البته کتابهایی که با دقتِ هرچه تمامتر ترجمه میکند. خاطرات او از زندهیاد گلشیری تا خاطرات او از کتاب و کتابخوانی و ترجمه کتاب دریچهای است به دیگردیدن و دیگرگونهزیستن. این را میتوان در تمامی ترجمههایش دید که با هر کدامش دری رو به دنیا برای ما باز کرده است. «درسگفتارهای ناباکوف»، «خانم دَلُوِی»، «در دل گردباد»، «عطش آمریکایی»، «سیلویا بیج و نسل سرگشته» و «کلیسای جامع» برخی از ترجمههای ایشان است.
اولین روزی را که تصمیم گرفتم ترجمه کنم هجده سالم بود. سال دوم دانشگاه بودم. چون ادبیات انگلیسی میخواندم، دو واحد به گمانم ترجمه داشتیم. تکلیف کلاسی باید انجام میدادم. وجدی که از این کار به من دست داد، درگیری ذهنی که با این کار پیدا کردم، اینکه شبها خواب میدیدم که فلان کلمه را باید برای فلان کلمه انگلیسی بگذارم، و شوق اینکه برای دوروبریهایم تعریف کنم که چه خواندهام، همه اینها. شاید این آخری از همه شدیدتر بود. هنوز هم هست. در مرحله بعد از لذت ترجمه. اینکه اگر از چیزی لذت میبرم، حتما دوروبریهایم را میکشانم. حتی غریبهها را دلم میخواهد شریک کنم. اگر ابر زیبایی هم در آسمان ببینم یا ماهی شگفت، ممکن است مثل دیوانهها در خیابان آن را نشان رهگذری بدهم که گاه هم واکنش جز نگاه عاقل اندر سفیه نیست.
خیلی خاطره عجیب و غریبی ندارم از انتشار اولین کتابم. لابد خوشحال شدم از اینکه «به ثبت رسیدم». گمانم گلشیری خوشحالتر بود، دقیق نمیدانم چرا. کلا هنوز هم همینطورم. ترجمهکردن را بیاندازه دوست دارم. از سد مجوزگذشتن خوشحالم میکند، و از آنطرف «اصلاحیه»خوردن خونم را به جوش میآورد و هنوز احساس خفت و اهانتدیدگی به من میدهد. اما کتاب چاپشده که به دستم میرسد، «بال درنمیآورم». ادا نیست، باور کنید. کارم انگار تمام شده و فکر کار بعدیام. وقفه بین ترجمهکردنها خیلی اذیتم میکند. انگار دلیل وجودیام را از دست دادهام، بیمصرف شدهام. آشفتهام و وقت تلف میکنم.
از بازخورد خوانندهها با آثار ترجمهام، بیشترین بازخورد احساسی را از «کلیسای جامع» کارور گرفتهام. در مرحله بعد هم «راستی آخرینبار»، با اینکه کتاب بسیار بداقبالی شد. ناشر اولش که کتاب را کُشت، بعدش هم که پس گرفتم و بعد از سالها «شخم»اش زدم و دادم، چند سال پیش، کلی «اصلاحیه» خورد که برای حفظ سلامت روانی و جسمانی اصلا همان یکبار فرم مربوطه را دیدم و پرت کردم کناری و هنوز مانده. این کتاب برای خودم هم ارزش عاطفی زیادی دارد. همین وجهش آدمها را سخت متأثر کرده. آدمهایی که عزیزی را از دست دادهاند و گفتهاند که خواندنش حالشان را بهتر کرده یا... اما کارور جور دیگری تأثیر گذاشته و خیلیها بابتش از من تشکر کردهاند، انگار که نسیم تازهای در فضای ادبیات ترجمه دمیده و شکل دیگرگونهای از داستان جهان را در برابرشان گذاشته. از این واکنشها مسرور شدهام. اما واکنشها به «خانم دَلُوِی» معمولا از خوانندههایِ نه خیلی عام که خاص بوده؛ آدمهایی که خیلی هم برایم از لحاظ دانش زبانی و ادبی مهم بودهاند. وقتی آنها که تعدادشان زیاد هم نبوده ترجمه را ستودند واقعا عرش را سیر کردم.
از ترجمههایت خودم، عاطفی اگر بگویم، «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» از لحاظ ترجمه، «خانم دَلُوِی» و «سرود کریسمس». از کاراکترهای آثار ترجمهام، همان مرد صدساله در «مرد صدسالهای که....»، و در مرحله بعد یوگینیا گینزبورگ «در دل گردباد» را دوست دارم.
خودم را بهشدت و بیمارگونه مترجمی متعهد میدانم. گاهی از دست خودم ذله میشوم. اما انگار در تکتک ژنهایم ثبت شده و کاریش نمیتوانم بکنم. جوانی بخصوص جوانی ما در عصری که شدیدترین سانسورهای سیاسی و بگیروببندها بود، و کتابهای ممنوع را با چاپ و گاه ترجمههای افتضاح تندتند میخواندیم و نفهمیده به دیگری میدادیم، فرصت نمیداد از آن سیاه و سفید دیدن جهان برگذریم. تجربه همه را خاکستریبین می کند، یا تقریبا همه را. من که دهههاست درمان شدهام. اما نمیگذارم این نسبیگرایی کار را به جایی برساند که هیچ اصل و اصولی و هیچ اخلاقی برایم باقی نماند. اصولی در من ریشه دارد که بهرغم هر سختی و مشقتی و بهرغم دشواری روزافزونِ حفظشان هنوز راهبرم هستند. اینکه دامنم را برچینم تا حدی که میشود از لای و لجنی که احاطهمان کرده است. تنزهطلبی نیست این، اما میبینم این لای و لجن چطور دارد آدمها را تباه میکند، و قبح خیلی چیزها را در ذهنشان ریخته است. میبینم که چقدر دشوار و دشوارتر میشود به آینده امیدوار بودن یا دستکم تخریب نکردن زمینه هر اصلاحی. زمانی که جوان بودم و دانشجو، با تمام قوای ذهنی میدانستم چه نمیخواهم و این کار
راحتی بود. حاضر نبودم در آنچه سیاه بود هیچ نقطه روشنی ببینم یا بالعکس. حالا سعی میکنم مدام یادم باشد که چه میخواهم و برای نزدیکشدن به آن تلاش فردی خودم را بکنم.از رویاهای ترجمهنشدهام، یکیش «به سوی فانوس دریایی» وولف است که نکردم. خیلی این رمان را دوست دارم. جز این چیزی به ذهنم نمیرسد. اما خودِ رویا، خیلی وقت است اصلا ندارم. لحظه به لحظه زندگی میکنم. نه. رویایی شخصی در سرم نیست. همین که تا حد توانم درست زندگی کنم، دوروبریهایم را آزار ندهم، ذرهای را اگر بتوانم در دوروبرم بهتر کنم برایم کافی است.
ارسال نظر