| کد مطلب: ۱۰۱۸۹۶۰
لینک کوتاه کپی شد

خاطره «احسان علیخانی» از «حمیدرضا صدر»

احسان علیخانــی با روایت خاطره‌ای، روزهــایــی را در کــنــار زنـده‌یــاد حمیدرضا صدر مرور می‌کند که برایش باور عجیبی از مرگ را تداعی کرده بود و می‌گوید: باور عمیق آدم‌ها چیز عجیبی است، حتی در مورد مرگشان! علیخانی برای «صدر» نوشــت: «١٠ سال پیش، جام‌ملت‌های آسیا در قطر بود و تیم ما با مربیگری قطبی با یک گل از کره شکست خورد و حذف شد. انتقادها زیاد بود به نحوه بازی تیم مخصوصا به افشین قطبی. کلی تصویر خوب از حواشی بازی‌ها در قطر داشتیم و من تصمیم گرفتم یک مستند بسازم. از ٢٠ نفر از مربیان، پیشکسوتان و صاحب‌نظران ِ فوتبال دعوت کردم برای مصاحبه. آخرین نفر حمیدرضا صدر بود. وقتی آمد دفتر، انرژی عجیبی با او وارد شد. بدون گریم و هیچ ادا و اطواری نشست جلوی دوربین و ضبط را شروع کردیم. با همان انرژی همیشگی و دراماتیک‌کردن هر اتفاق فوتبالی، شروع کرد به تحلیل صادقانه از عملکرد تیم و مثال‌های تاریخ فوتبال. ضبط که تمام شد، خواهش کردم برویم باکس مونتاژ و فضای کلی مستند را ببینیم. وقتی دیدیم توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «که چی!؟ با این آش شله‌قلمکار دنبال چی می‌گردی!؟ این فضا به درد کجا می‌خورد!؟ » صداقت و صراحت کلام و منطقش، عین ساتور خورد به مغزم و برای جواب‌دادن لکنت گرفتم. نه به‌خاطر احترام یا ترس، به‌خاطر سوالات درستش. چون نکاتش کاملا درست بود و من خیلی بی‌دلیل هوس کرده بودم مستند جنجالی فوتبالی بسازم؛ بدون هیچ استراتژی مشخص و هدف‌داری. وقت گذاشته بود آمده بود یکساعت ضبط کرده بودیم ولی وقتی مونتاژ اولیه گفت‌وگوهای قبلی و دعواها را دید برایش مهم نبود که جذاب است یا جنجالی، دنبال دلیل این فضا می‌گشت و من را کاملا به چالش کشید!! وقتی به اتاقی رفتیم که چایی یا قهوه‌ای بخوریم، احساس کرد من ناراحت شدم از شنیدن نظراتِ صریحش. شروع کرد فضا را عوض‌کردن با تعریف از گذشته، از آرزوهایش. از سختی‌هایش و لذت‌هایش. کلی حرف زدیم و من از هم‌صحبتی با او غرق لذت بودم که خیلی ناگهانی گفت: «من فکر می‌کنم در وقتِ اضافه‌ زندگی‌ام هستم، تعدادی از خانواده‌ام با سرطان مُردند. حتی با سنِ کمتر از من و ژنِ این بیماری با ماست و من مطمئنم با سرطان می‌میرم! من شوکه شدم و شروع کردم به گفتن دورازجون، ان‌شاءا... ١٠٠ ساله می‌شین و... خلاصه از این حرف‌هایی که معمولا ما در این موقعیت به کسی که از مُردنش حرف می‌زند، می‌گوییم. یهو حرف‌هایم را قطع کرد و گفت: «با این حرف‌ها باور من تغییر نمی‌کنه فقط زمان رفتن را نمی‌دونم.» وقتی از دفتر رفت، با حامد نشستیم، حرف زدیم، فکر کردیم و تصمیم گرفتیم بی‌خیال آن مستند شویم و گذاشتیمش کنار، چون حرف‌های دکتر صدر کاملا درست بود و فقط منتظر بودم یک نفر محکم به من بگوید که دنبال چی می‌گردی با این کار!؟ ١٠ سال گذشت و چند روز پیش با سرطان از بین ما رفت. آن روز در چشم‌هایم، آنقدر محکم از مرگش گفت که انگار به حرفی که می‌زد ایمان داشت و جدا از شناخت عجیبش از گذشته، آینده را هم خوب می‌شناخت و فقط زمان رفتن را نمی‌دانست. باور عمیق آدم‌ها چیز عجیبی است، حتی در مورد مرگشان. دکتر صدرِ عاشق! دکتر صدرِ دوست‌داشتنی! حتما دل‌مان برای شما تنگ می‌شود».

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار