| کد مطلب: ۱۰۱۱۳۲۳
لینک کوتاه کپی شد

خاطره‌ یک روز گرم تابستان

حسین جان‌بزرگی

طبق معمول وقتی مدرسه تمام شد با لگد افتادیم به جان کتاب‌ها و انتقام 9‌ماه بازی نکردن در کوچه را از آن‌ها ‌گرفتیم. تا خانه عین توپ فوتبال شوت‌شان می‌کردیم و آنجا آتش‌شان می‌زدیم. بعد دوچرخه‌ها را تعمیر کرده و می‌افتادیم به گُل‌وگَشت. یک‌جایی که از مدت‌ها قبل برایش برنامه ریخته بودیم، رودخانه بود که قصد داشتیم برویم ماهی‌گیری. قلاب‌ها را آماده کردیم اما دوچرخه‌ها هنوز آماده نبود. میلاد و وحید دوچرخه‌شان تعمیر اساسی نیاز داشت. این‌شد که تصمیم گرفتیم همگی این مسیر را پیاده برویم. ناهارمان را بُقچه‌پیچ کردیم و راه افتادیم. مسیر تقریبا چهارپنج کیلومتر خارج از شهر بود و برای چند تا نوجوان که کل روز از در و دیوار بالا می‌رفتند چیز سخت و دردآوری نبود. پس راه افتادیم. و شانس هم با ما یار بود چون زیاد دور نشده بودیم که یک کامیون از کنارمان گذشت. ترمز که زد بیست‌متر آن‌طرف‌تر ایستاد. راننده، توی آن گرمای تابستان که مشخص بود بطری آب سرد را تازه روی کله‌اش ریخته، با چکه‌چکه آب، سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون داد و گفت: کجا می‌رید؟
- می‌ریم رودخونه ماهی بگیریم.
دنده عقب گرفت. گفت بپرید بالا می‌رسونمتون. در کمتر از چند ثانیه همه‌مان، پریدیم پشت کامیون!
رودخانه، آن‌زمان، پرآّب بود و چنان خروشان که آدم از نگاه کردن بهش وحشت می‌کرد. آّب، نعره می‌زد، کف بالا می‌آورد و راه خودش را باز می‌کرد. کسی حتی فکر رفتن توی آب را به سرش راه نمی‌داد. با این حال راننده گویا چنین عقیده‌ای نداشت. وقتی رسید، اجازه نداد پیاده شویم. دور زد. دنده عقب آمد تا نزدیک آب. کمپرس را زد و عین آجر تالاب تلوپ تالاپ یکی‌یکی افتادیم توی آب. بعد سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: اونایی که شنا بلدند، کسایی که شنا بلد نیستند رو نجات بدند! بعد زد توی دنده و گفت من رفتم. سهم ماهی من هم کنار بذارید ها، میام می‌برم. و تخت گاز دور شد. با هر مصیبتی بود عین موش آّب کشیده بیرون آمدیم. با دست کنار رودخانه، برکه‌ای درست کردیم که ماهی‌ها آنجا گیر کنند و ما راحت بگیریم‌شان. با این‌حال ماهی‌ها از ما زرنگ‌تر بودند. نه قلاب را می‌گرفتند و نه اسیر برکه می‌شدند. گاهی مَعلقی توی هوا می‌زدند و دوباره زیر آب غیب می‌شدند، و این از صدتا بدوبیراه برای‌مان بدتر بود.
تا غروب فقط توانستیم دوتا بگیریم که تازه آن دوتا هم به هرچیزی شبیه بودند به‌جز ماهی. میلاد و وحید می‌گفتند شبیه بچه‌قورباغه است. راست هم میگفتند، چون مزه‌ش هم به بچه‌قورباغه شبیه بود!
حالا رودخانه‌ای با آن همه عظمت که همه‌جور جانوری تویش پیدا می‌شد، خشک و بی‌آب شده. گفتیم اگر مسئولین بازار مرغ را به ثبات رساندند و کارشان تمام شده، بی‌زحمت یک سری هم به رودخانه‌ی ما بزنند!

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار