خوانش رمانهای اسماعیل یوردشاهیان
- برشـــی از «دلباختــگان بینام شهر من»
خبر آمـــــدن اســـــــبها را عاشـقمــراد کـه بـه عـاشــق تنها معروف بود، مــــیآورد. دیر میآمــد. هرچند سال یک بار. از لحظه ورودش به شهر در گـــذر هر کوچه و خـیابان، خبر آمدن اســـبها را میداد و روز بعد از رفتن اسبها، به دنبال آنها شاید هم به دنبال آواز دختر آوازخوان میرفت. هروقت که میآمد، نخست گشتی در شهر میزد و به آواز همه را خبر میکرد. عصر نزدیک غروب به میدان اصلی شهر میرفت. درست در ضلع غربی میدان زیر درخت نارون بلند و کهنسالی که بلندی و گستردگی شاخههایش از هرجای شهر پیدا بود روی سنگ سیاه صاف مستطیلشکلی که میگفتند از گذشته، از همان روز بنای شهر، آنجا بوده، مینشست. غم دلش را به ظرافت در زخمههایی مکرر در نوای سازش میریخت. میزد و میخواند. اهالی شهر که همه او را میشناختند و سرگذشت او را میدانستند و از عشق شورانگیزش به یک دختر مسیحی ارمنی باخبر بودند، در کلاه یا در جعبه سازش از سخاوت سکه یا اسکناسی میانداختند...
-برشـــی از «باغ غبـــار»:
ساعـــــــت نهوسیوپنج دقیقه صبـــــح است که با فشار و تکان آرام دست مسافـــــری که همکوپهام است، بیدار مـــیشوم. همسفرم بـانوی نسبتا مــــسنی است شبیه مادرم. نگاه مهربان دارد. با لبخند میگوید: «ببخشید. بیدارتون کردم. گفته بودید میخواهید به این شهر برید.»
چشمان خوابآلودم را به زحمت میگشایم. نور آفتاب صبحگاهی که از پنجره قطار میتابد، به چشمانم میخورد. چشمانم را میبندم و با پشت دست میمالم. نگاهی به ساعتم میاندازم. بله ساعت نهوسیوپنج دقیقه صبح است. چیزی نزدیک به سیزده ساعت در راه بودهایم. شامگاه روز گذشته بعد از سوارشدن به قطار، ساعتی با همکوپهایهایم بخصوص بانوی مهربانی که روبرویم نشسته بود صحبت کردم و بعد گرفتم و تمام شب را خوابیدم. تکانی به تن و دستوپای کرخت و خوابرفتهام میدهم. بلند میشوم و از پنجره نگاهی به بیرون که زمین خشک و خالی بدون هرگونه علف و گل و درخت و ساختمان و رهگذر است، میاندازم. میپرسم اینجا کجاست؟
همسفرم همان بانوی مهربان میگوید: «ایستگاه همون شهری که میخواید برید.»
«ایستگاه همان شهر؟»
«بله قطار برای پیادهشدن مسافرها ایستاده. فکر میکنم شما تنها مسافر این شهر باشید که باید پیاده بشید. اینجا آخر آن مسیری که قطار مجبور بود بیاید. از این به بعد ما به مسیر آرامش برمیگردیم.»
جملهاش را که تمام میکند نگاه پراز تاسف و تعجبش را توی نگاهم میدوزد. کولهپشتی و چمدانم را از بالای سرم از جای مخصوص چمدانها برمیدارم. از اوتشکر و خداحافظی میکنم و به سمت در واگن میروم و از قطار پیاده میشوم. با پیادهشدن من مامور قطار که منتظر بود در سوتش میدمد. سوار میشود و درهای واگنها بسته میشوند. قطار به آرامی حرکت میکند و راه میافتد. نگاه متعجب و دلسوزانه همسفرم بانوی مهربان را با دیگر مسافران میبینم که از پشت پنجره کوپه به من دوخته است و آرام دست تکان میدهد. شب گذشته وقتی گفتم که مقصدم این شهر است و به این شهر میروم. تعجب کرد. پرسید برای چه به این شهر!؟ گفتم مادر و پدرم از اهالی این شهر هستند. من معماری خواندهام. چند ماه پیش که درسم را تمام کردم و مدرکم را گرفتم میخواستم یک مدتی کار و زندگی در غربت در یک جای دیگر در یک شهر دور را تجربه کنم. اینجا را انتخاب کردم؛ چون میخواستم زادگاه خودم و پدر و مادرم و گذشتگانم را ببینم. البته مادرم موافق نبودند، وقتی قصد و تصمیم مرا شنید بسیار نگران شد و مثل شما تعجب کرد، اما چیزی نگفت و مخالفتی هم نکرد. بعدا فهمیدم که خیلی نگران است.
بانوی مهربان حرفهایم را که شنید گفت: «مادرتون زن عاقل و مهربانیه. نخواسته مخالفت کنه، اما من مطمئنم ناراحت شده و حالا هم خیلی نگرانه، چون خبرهای خوبی از اینجا نمیآد. حالا که شما تصمیم گرفتهاید و به این شهر میرید خیلی مراقب باشید، سعی کنید زیاد نمونید. زود برگردید.»
ارسال نظر