سیبِ روشنایی
سعیده امینزاده داستاننویس
زن در داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان، جایگاهی محوری دارد. داستان دقیقا از جایی جان میگیرد که او پا بهصحنه میگذارد. پیش از او، مردی سوار بر درشکه و حیران در جاده، راهیِ شهری ناشناخته است؛ شهری که تمایل چندانی به دانستن نامش ندارد. او بهقدری در هستی و موجودیت خویش، درگیر ابهام است که نمیتواند به چنین مسائلی بیاندیشد. اینکه او کیست، از کجا آمده و به کجا میرود و شکل زیستش باید چگونه باشد، هم برای خودش و هم برای خواننده معمایی است که بهراحتی نمیتوان پاسخی برایش یافت. او در سردرگمی غرق است و تا پیش از حضور این زن در زندگیاش، انگیزهای برای رهایی از این بلاتکلیفی در خود نمیبیند.
تا پیش از آمدن زن، مرد و اسب و درشکهاش بهنظر تنها موجودات این جهان کوچک داستانیاند. آنها در تعادلی استاتیک باهم بهسر میبرند. مرد اسب را یگانه رفیق زندگیاش میداند و اسب در کلیشهای همیشگی، بدون کوچکترین تغییری همواره مرد را در این راه دراز و بیپایان همراهی میکند. درشکه خانه امن اوست. مأمنی است که از باد و باران و خستگی به آن پناه میبرد. سالهاست در زندگی ایستای او هیچکس وارد نشده و قصهای از خود برایش نگفته است. یکهوتنها بهسوی ناکجاآبادی رهسپار است که انگار هیچگاه به آن نخواهد رسید. قصه مرد در این تنهایی میتواند با همین رکود تا بینهایت ادامه یابد. اما زن این تعادل را بههم میزند. او بهعنوان مسافری ناخوانده و نیازمند کمک به خانه مرد وارد میشود. با اینکه در آغاز از او تقاضای یاری میکند، اما دیری نمیپاید که جای نیازمند و غنی باهم عوض میشود.
زن با پاگذاشتن به قصه مرد، آن را دگرگون میکند. رفتار و گفتار و نگاهش طوری است که مرد را مشتاقِ رفتن به همان راهی میکند که زن نشانش میدهد. همهچیز این آدم دیگر برای مرد تازگی دارد و این تازگی از جنسی این جهانی نیست. او میداند و اعتراف میکند که زن به دنیایی دیگر تعلق دارد. فلسفه زندگی او با مرد تفاوتی ماهوی دارد. او برعکسِ مرد که وجودش معطوف به رفتن و نایستادن است، اهل آرامش و قرار است، منتها قراری که در خود نوعی پویایی نیز دارد. او ساکن باغ سیب است. از آنجا آمده و به همانجا هم بازخواهد گشت. اما برخلاف مرد، او میداند چطور جهان را با همه وجود لمس کند و از آن لذت ببرد. او از تکتک عناصر طبیعت پیرامونش برای درک و شناخت جهان بهره میبرد؛ کاری که برای مرد بسیار دشوار است. زن تلاش میکند در مدت کوتاه حضورش در کنار مرد، جرعهای از این دنیای پویا را به او بچشاند. برای مرد، درآغاز چنین کاری نشدنی بهنظر میآید. او مدتهاست که زیر باران نایستاده و خود را شستوشو نداده. همواره ترسی از تماس با طبیعت در او هست. حتی وقتی زن سیب را که نماد چشیدن این طبیعت است به دست او میدهد، اول با بیمیلی آن را میگیرد و
زمانی صرف میکند تا به این شکل تازه از درک جهان خو بگیرد.
در این داستان زن بهمنزله مرشد برای شروع سفر قهرمان است. تا وقتی او به داستان وارد نشده، هیچ مسألهای تحلیل نمیشود، همهچیز دستنخورده باقی میماند و صحنه کاملا ایستاست. اما بهمحض ظهور او در قصه، کشمکشها شکل میگیرند و گرههای کهنه بازنشده بر سر قهرمان داستان میریزند و او را وادار به مبارزه برای گشایش خود میکنند. زن مرد را از خفتگی سالهای دورش بیرون میآورد و ابزاری برای گامنهادن به دنیای بیداری دستِ او میدهد. این ابزار همان سیبی است که در نگاه اول شیئی ساده بهنظر میآید، اما در باطن کلیدی برای گشودن قفلهای زندگی مرد است. قفلهایی که سالها از بازکردنشان ناتوان بوده. زن با سیب راه رهایی از تعلیق و بلاتکلیفی مادامالعمر را به مرد نشان میدهد. باغ سیب هم همان نقطهای است که باید قهرمان داستان به آن برسد تا از این ناهوشیاری بیرون بیاید. دنیایی است که پاسخ همه پرسشهایش آنجاست، درست مانند خودِ زن که پاسخی برای تمامی معماهای اوست. زن و جهانی که مرد را به آن رهنمون میشود همان سرمنزل مقصود این مسافر همیشه در راه است.
ارسال نظر