دری رو به جهان
رضا فکری داستاننویس
در هر داستانی، هر اندازه منطبق بر جهان واقعی و در عینیترین شکل خود نیز میتوان رگههایی پنهان از تمثیل یافت؛ استعارههایی که قصه را برای مخاطب خواندنی و قابل درک و ملموس میسازد. هرچه رنگ تمثیل در داستان پُررنگتر میشود، آشنایی و همذاتپنداری مخاطب نیز رو به فزونی میگذارد و مرزهای زمان و جغرافیا را درمینوردد. داستان «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان در چنین وضعیتی طرح میشود. داستانی که سویه تمثیلیاش، تأویل مخاطب را از گستره تاریخ و موقعیت امروزی فراتر میبرد.
نمای آغازین داستان مردی سوار بر درشکه را به تصویر میکشد که در جادهای ازلی ابدی ره به مقصدی نامعلوم میسپرد، به شهری در افق دوردست که نامش را نمیداند و انگار خیلی مهم هم نیست که آن را بشناسد؛ زیرا همین جاده کُل زندگی او را در خود دارد. او تمامی وسایل و داراییاش را در همین درشکه جاداده و با خود میکشد. همدمی جز اسبش و خانهای جز درشکهاش ندارد. گویی سرمنزل مقصود برای او همان درشکه است و مسیری که طی میکند همان هدف غایی است و رسیدن برایش بیمعنی است؛ مسألهای که با ذات سفر در تناقض بهنظر میرسد. مرد چشم به نقطهای در بینهایت دارد و دغدغه چندانی هم برای رسیدن به آن نشان نمیدهد. آینده برای او زیر مه غلیظی مدفون شده است و هر لحظه در این مه ناتمام فرو میرود. تنها نگرانی او زنی است که همراهیاش میکند.
زن به تازگی در درشکه نشسته و در این خانه متحرک مهمان مرد شده است. غریبه است و مرد چیزی از او نمیداند. نخستین و تنها کسی است که مرد پس از سالها در جاده دیده و سوارش کرده است. هرچه درباره او پرسیده، زن پاسخی نداده و به نگاههای غریبی اکتفا کرده است. زن رنگ و شکل و رفتاری متفاوت از آنچه مرد تاکنون دیده با خود دارد؛ گویی از جایی و جهانی دیگر آمده است. همین ویژگیهاست که مرد را تشنه شنیدن قصه زن میکند. اما او کناره میگیرد و حرفی نمیزند تا سفر به سکوت بگذرد. این سکوت عطش میزبان را برای آگاهی از هویت مهمانش بیشتر میکند.
باران ناگهانی و سیلآسا معادلات را در رابطه آنها بههم میریزد. زن زبان به پرسش میگشاید و گفتوگو میان آنها شکل میگیرد. او درباره مرد میپرسد و میخواهد مقصدش را بداند. اما به نظر مرد، راهی که زن میرود هیجانانگیزتر میآید. زن از سیبهایی میگوید که همراه دارد. سیبها نه تنها توشه راه او و قوت غالبش، که منبع یک انرژی ماورایی نیز برای او هستند. او بیشتر از اینکه سیب بخورد تا گرسنگی و تشنگی را فروبنشاند، آن را برای بخشی روحانی و متعالی از وجودش به کار میگیرد.
سیب در این داستان سمبلی برای نشاندادن راه و کسب آگاهی است. زن غریبه به مرد مسافرِ سرگشته سیب میدهد تا در میان مسیر مهآلود پیشِ رو، بتواند راهی روشن را بگشاید و مقصدش را ببیند. همچون روز آغازین خلقت که سیب میوه آگاهی است، در این قصه نیز سیبی که مرد به خوردنش مجاب میشود، او را بهسوی دنیایی تازه راهنمایی میکند. زن گرچه در ابتدا ظاهری دلفریب و گمراهکننده دارد، اما آمده تا از جهانی بگوید که مرد در آن با افتوخیز فراوان راه تعالی را خواهد یافت.
همسفر تازه مرد، پیراهنی از شکوفههای سیب بر تن دارد. از باغ سیب آمده و مقصدش نیز یکی از همان باغهای سیب است که او در جاده نشان میدهد. از منظر مرد، نگاه و کلام زن سرشار از دوستی و عشق است و همراهیاش آرام و قرار به روان سرگردان مرد باز میگرداند. وقتی کنارش میان باران بیمحابا میچرخد و سرخوشانه میخندد، ابرهای تیره کنار میروند و خورشید بیش از پیش همهجا را روشن میکند. حالا این مرد، آینده را روشن و عیان در جاده مقابلش میبیند و درشکهاش روانتر از همیشه پیش میرود. او بیآنکه خودش بفهمد چگونه و چهطور، به یکی از همان باغهای سیب میرسد و دری از جهان تازه به رویش گشوده میشود؛ جهانی که همان رنگ و بوی اثیری را دارد که زن با خود داشت.
ارسال نظر