| کد مطلب: ۱۰۰۹۱۳۳
لینک کوتاه کپی شد

شماره پرواز را به خاطر بسپار

رضا رفیع

چند سال پیش روز عید غدیر، در مسیر برگشت از یزد به تهران، با مهران رجبی (با بینی یک وجبی!)، همراه و همسفر بودم. در طنز من هرگز شوخی با ظاهر افراد جایی ندارد، اما بینی مهران عزیز فرق دارد. خودش هم همیشه با آن شوخی می‌کند و آن را به رخ می‌کشد. شاید چون همیشه جلو چشمانش هست و نمی‌تواند مثل برخی از مسئولین، منکر وجود گستردگی آن شود.
از بینی بگذریم. این مقدار هم که گفته آمد، چون زیادی جلو چشم بود و هاتف اصفهانی گفته است: «آنچه بینی، دلت همان خواهد/ وآنچه خواهد دلت، همان بینی.»
می‌خواهم کمی از پرواز بگویم. البته چندی پیش از پرواز همای هم گفتم؛ اما هر دو پروازند، اما این کجا و آن کجا؟! من با این یکی مشکل دارم. کلا استرس پرواز دارم. به‌خصوص با هواپیماهای داخل که به خاطر عمرهای طولانی‌شان و تحریم‌های مربوط به قطعات هواپیما، استرسم دوچندان می‌شود. تا حدی که در آسمان، زمین‌گیر می‌شوم و با یک تکان هواپیما با خودم عهد می‌بندم که دیگه سوار نشوم!
یکبار که با دوست خوبم دکتر رضا امیراحمدی، مجری توانا و تنومند صداوسیما برای اجرای برنامه زنده‌رود اصفهان می‌رفتیم؛ خانم جوانی در ردیف ما نشسته بود؛ متوجه شدیم که بیش از حد اضطراب و استرس دارد. به نحوی که از مهمانداران کمک خواست. به زبان حال می‌گفت: ما هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستیم!
هرچه ما تاکید کردیم که همانا با نام خدا دل‌ها آرام گیرد؛ فایده‌ای نداشت. می‌گفت: «خودم می دونم اما در هواپیما آرام نمی‌گیرم». خلاصه خانم مهمانداری آمد و تا آخر پرواز که چهل دقیقه بود، کنار این خانم استرس‌دار نشست و دستش را در دست داشت. وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است، دست‌هایی که به هم پیوسته است.
این وسط، قیافه ما تماشایی بود. به نشان اعتراض به دوستان گفتم: «خب من هم استرس دارم و همین پول بلیت‌رو پرداختم که این دخترخانم پرداخته. چرا یکی نیست دست ما رو بگیره، دلم آروم بگیره؟!» که یک دفعه دیدم یک مهماندار سبیلو دارد به سمت من می‌آید. گفتم خیلی ممنونم، نیازی به دست نیست، دسته هست! و تا آخر پرواز، چنان به دسته صندلی چسبیدم که وقتی از پله‌های هواپیما می‌خواستم پایین بروم؛ یکی از مهماندارها گفت: «بخشیدش دسته‌رو لازم دارین؟!» گفتم: «دست خودم نبود». به این می‌گویند استرس پرواز!

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار