امان از عشق
محمدرضا حیدری
هفته پيش ظاهراً هفته عشق بود و خوب من به عنوان راننده تاکسي با چند مورد قرار عاشقانه برخورد داشتم که ميخوام يکيرو که خيلي باحال بود و البته برام دردسر شدرو تعريف کنم.
حوالي وصال يک خانوم و آقاي ميانسالي رو سوار کردم. دست خانوم يک شاخه گل بود. اون يکي دستش رو گذاشت توي دست آقا و پرسيد: جمشيد تو منو واقعا دوست داري؟
آقا جمشيد که صداي گرم و مهربوني داشت جواب داد: بستگي داره مرجان جان.
خانوم با يک صداي آروم و کنجکاوي گفت: به چي بستگي داره اونوقت؟
آقا خيلي سرحوصله جواب داد: ببين عزيزم دوست داشتن هميشه نسبيه، مثلا تو نبايد هيچوقت منرو سر دوراهي خودت و پيتزاي قارچ و گوشت قرار بدي، ميگيري منظورمرو که؟
توي آينه عقب نگاه کردم تا واکنش خانوم رو ببينم که ديدم خانوم با يک لبخند مرموزي جواب داد: راست ميگي عزيز دلم، مثلا خود من بعد از 15 سال آشنايي و 10 سال زندگي کردن باهات، بعضي مواقع بين علاقه خودم نسبت به تو و کباب کوبيده مردد ميشم.
بعد همينطور که جفتشون با همديگه داشتن ميخنديدن، آقا جمشيد گفت: دورت بگردم که هميشه حاضر جواب و بانمکي.
خانومه جواب داد: ناسلامتي امروز روز عشقها! يهکاره پاشدي با يک شاخه گل اومدي دنبالم که شام بريم پيتزا بخوريم، يک دوست دارم خشک و خالي هم که به آدم نميگي.
آقا جمشيد که خيلي قشنگ ميخنديد، گفت: گفتم که! نشنيدي مرجان خانم؟
خانم با يکم دلخوري گفت: آقاي راننده ببخشيد شما شاهد، شنيديد همسر من به من گفته باشه دوست دارم؟
حقيقت يکم خجالت کشيدم چيزي بگم و با دستپاچگي و رودربايستي جواب دادم: نميدونم خانم، من حواسم جاي ديگه بود. معذرت.
آقا جمشيد صداش رو يکم آورد پايين گفت: دختر خوب چرا آبروريزي ميکني، چيکار به اين بنده خدا داري، مگه الان نگفتم دورت بگردم؟ خانوم گفت: خب که چي!؟ چه ربطي داشت.
آقا جمشيد صداش رو صاف کرد و گفت: من وقتي ميگم دورت بگردم يعني، هم دوست دارم، هم عاشقتم، هم تاجسري، هم ميخوامت، هم هرچي تو بگي، اصلا تمام پيتزاي منم تو بخور. خوب شد؟
خانومه با هيجان و خنده از تهدلي گفت: جمشيد جمشيد، تو واقعا ديوونهاي.
آقا جمشيد گفت: به خاطر همين ديوونه که گفتي يک دور بيشتر دورت ميگردم. بعد با همديگه دوباره زدن زير خنده. پياده که شدن، من زنگ زدم خونه و منزل جان گوشي رو برداشت گفت: بله بفرماييد؟
يکم صدام رو صاف کردم و با يک صداي آروم و دورگه گفتم: سلام دورت بگردم، منم. خوبي؟
منزل از پشت تلفن هول کرد و جواب داد: تو باز سرماخوري تو اين زمستوني؟ چرا مواظب خودت نيستي.
که گفتم: عزيزم سرما چيه، خواستم مثلا دلبري کنم دورت بگردم.
منزل با يکم عصبانيت گفت: ببين کاراتو، غذام سوخت.
من با تعجب گفتم: همين الان سوخت که من زنگ زدم؟
منزل با عصبانيت بيشتر گفت: نخير، قبلش داشتم به مسخره بازيات فکر ميکردم، بهخاطر همين سوخت.
من جواب دادم: فداي سرت، اصلا غذا نميخواد بپزي، شام ميريم بيرون پيتزا بخوريم.
منزل گفت: ولي من که پيتزا دوست ندارم حيدري!
من گفتم: خوب هرچي شما بفرمايي عزيزم، چي دوست داري، همونجا بريم.؟
منزل گفت: نميخواد خودت رو لوس کني و بيرون بريم، شام ميرزاقاسمي که دوست داري درست ميکنم، سر راه نون تازه هم بگير.
من با خنده موزيانهاي گفتم: ميخواي کنسرت ماهي هم بگيرم که اگه دوباره سوخت گشنه نمونيم؟
منزل هم جواب داد: اينجورياست عزيزم؟ باشه، حالا که قراره بگيري لطفا سر راه شنسل مرغ که دوست دارم بگير، زيادم بگير، چون روز عشقه، من مامان و بابام هم ميگم بيان، دورهم باشيم با همديگه عشق کنيم.
خلاصه که اينطوري من خودم رو به فنا دادم و افتادم به خرج... .
ارسال نظر